بسی رنج بردیم درین سال سی

 

یادگرفتم تا جایی که بتوانم درمورد مسائلی که از نزدیک نشناخته و لمس نکرده ام و یا تحقیق قابل درکی ازآن نداشته یا ندیده ام، اظهار نظرکمتری کنم تا بعد ازبررسی و آشنایی کامل، این نه تنها به نفع خودم بوده بلکه باعث می شود اطلاعات کم مایه و ناپخته دراختیارکسی نگذارم، یکی ازین موضوعات نتیجه گیری اخیر است.

 به نظر شما کدامیک درست است ؟

۱- ایران تحریم شده : یعنی به هیچ عنوان نباید به او تجهیزات فروخت!

۲- ایران تحریم شده : یعنی نه اینکه اصلن نباید فروخت بلکه باید غیرمستقیم وبا چند دست گردش، بسیارگران فروخت!

 به عبارت دیگر

۱- ایران تحریم شده : یعنی تجهیزات مهم که علی رقم کاربرعلمی و تخصصی در زمینه های علوم پایه و تحقیقات، احتمال کاربرد نظامی هم می تواند داشته باشه (البته با بکارگیری مغز ایرانی) بطور جدی و با قطع و یقین نباید به ایران فروخته شود

۲- ایران تحریم شده : یعنی از خرید مستقیم و قیمت استاندارد بین المللی محروم است پس می توان با کارهای پلیسی امنیتی دیپلماسی پنهان قاچاقی غیررسمی (هرکدام ازین اسم ها که شما دوست دارید) و با قیمت چند، چندین، چند ده و بعضی وقت ها چند صد برابر به او فروخت !

 به عبارت روشن تر

۱- ایران را تحریم می کنیم تا از دستیابی به جنگ افزارهای خطرناک باز بماند چون ایران تهدیدی برای امنیت و صلح جهانی است

۲-  ایران را تحریم می کنیم تا به راحتی به تکنولژِی نوین دست پیدا نکند چون ایران از نظرجغرافیای سیاسی کشوری تاثیرگذارو پیشروست و برای مهار قدرت منطقه ای و جهانیش باید اورا تا حد مرگ تدریجن ضعیف کنیم

 به شعارهای حقوق بشر، جامعه بین الملل، جهانی سازی، امنیت جهانی، صلح جهانی، روشنفکران جهانی و ... چقدر می شود اعتماد کرد؟ به سیاست جهانی و جهانی سازی تا چه اندازه می شود اعتبار داد؟

قدرتهای یاغی؟ طالبان؟ دیکتاتور؟ تروریست؟ اگرفرض کنیم سه پایه این عناوین در بسترملی کشورهای خودشان باشد یک پایه دیگرش درکجاست؟

فرض کنیم مردمان برخی کشورهای بدبخت، وحشی و غیرمتمدن باشند، فرض کنیم برخی ایدئولوژیی ها خشن، فرض کنیم برخی عقاید دربرخی ازادیان ماهیتن بستر تروریست، باز فرض کنیم بعضی از نظام های حکومتی یاغی و غیردمکراتیک وجنگ طلب اما نظام بین الملل آیا صاف و صادق و بی غل وغش به جهانی سازی روی آورده است؟ آیا می توان به آن اعتمادکرد؟  

وقتی به بازی های سیاست جهانی نگاه می کنیم ازمادی بودن بیش ازحد و سقوط اخلاقی کارگزاران آن به شدت جا می خوریم شاید باورکردنی نباشد اما واقعیت بسیار تلخ و گزنده است پس با اینهمه شک و تردید چگونه باید به امثال مادلین آلبرایت (Madeleine Korbel Albright) چک تبار که به روایتی سه تن از والدین بزرگ خودش راهم درهولوکاست ازدست داده اعتمادکرد؟ ممکن نیست اوپلیس خوبه و مایکل لدین پلیس بده باشد!؟

آورام نوآم چامسکی به نظر انسانی مستقل و روشنفکر آزادی است که سیاستهای جهانی را بی پروا به نقد می‌کشد، براستی اندیشه‌های او چقدر در راستای دفاع از احقاق حقوق بین‌الملل، ضمانت اجرایی داشته و مدافع جدی و طرفدار دارد؟

می دانید بانک جهانی برای پرداخت وام به کشورهای مثلن درحال توسعه چه شرطی تعیین می کند؟ حذف تمامی سوپسیدهای (یارانه) موجود درکشور وام طلب! ازمنظر اقتصادی نمی دانم اینکارچه معنایی دارد (اگرکسی می داند ازروی مهر روشنمان کند) اما ما مردمان ایران ازنتایج اجرای این خواست خوب باخبریم چون به عنوان یک نمونه بارز، تمام ایرانیان درحال پرداخت هزینه های سنگین سیاست جهانی هستند چه هموطنان داخل و چه هموطنان مهاجر(خواسته یا ناخواسته)

هدف از تحریم چیست؟

۱- به زانودرآوردن یک دولت و تسلیم او به خواست سیاست جهانی

۲- ازپادرآوردن یک ملت و نابودی تدریجی همه امیدها و آرزوهای اوحتی به قیمت نابودی باورهای مثبت و ارزش های انسانی

نزدیک به سی سال است که ایران رسمن مورد تحریم و غضب سیاست جهانی است ازتیروتخته و توپ و تفنگ، ازآهن آلات وسنگ و سوزن، ازپرو پشم و نخ و قیچی، حتی ازغذاوقوت تا قرص و شربت ودوا و دارو، دیگرازچه باید محروم می شد؟؟؟

ازینهمه تحریم و تنگنا و دردو مرگ، چه کسی به زانو درآمده است؟ چه کسی ازپای درآمده است؟ مثلن به خواست آنها دولت سقوط کرده؟ حتی ذره ای به سمت سقوط رفته است؟ به زعم آنها دست از شعارها وحمایتهای تهدیدکننده امنیت جهانی! برداشته است؟ اصلن ذره ای نشان از تغییرموضع حکومت (درگفتاریا کردار) درقبال سیاست جهانی دیده می شود؟

یا به گواه تاریخ این ملت بوده که با کوله باری ازدردورنج، با جسم و جانی خسته و ناتوان وازهراس کوچه های مرگ، بن بست های پی درپی را پشت سرگذاشته و باپای پرهنه همچون یک مغضوب ابدی، ازدل شبی تیره به امید دیدن نوری، به سختی قدم برمی دارد؟ درپس این مبارزه با تروریست و بنیادگرایی و رادیکالیسم برای برقرای امنیت جهانی آیا خشکاندن ریشه های یک ملت نهفته نیست؟ هدف این محرومیت سیاه آیا به سیاهی نشاندن عظمت هشت هزارساله یک تمدن وفرهنگ که شاید بنیانگذار فرهنگ جهانی بوده، نیست؟ اصولن با چه فرمولی ملت را از دولت جداکرده و فشار را به مثلن دولت می‌آورد؟ معیاراین تفکیک چیست؟ سی سال محکومیت یک ملت به هر بلایی، از تحمل سختی های متعلق به قرون وسطی تا شکستن غرورمردمان بی آزار و مظلوم‌نواز، برای تسلیم یک ملت بزرگ نیست؟ سی سال بی ثباتی و بی قراری برای ایرانی چه درمرزهای داخل وچه دربیرون ازآن هرکدام به شکلی و به نوعی برای خردکردن فرهنگ این ملت زیربارفشارهای بی امان مغزو اعصاب و روح و روان طراحی نشده؟ نه با ماندن وهمدردی با مردم ونه با فرارو هجرت ازخاک و فرهنگ، هیچیک نتوانسته ذره ای از احساس آرامش و امنیت، این اولین حق طبیعی یک انسان عایدش کند. سیاستمداران کلفت جهانی آیا این را نمی دانند؟ سخن من اما درین باره بیش ازین جایز نیست که خود اساسن از سیاست آنهم از نوع جهانی نه چیزی می دانم و نه علاقه ای به آن دارم چراکه پایه های سیاست درمنافعی است که برای دستیابی به آن خود را مجاز به انجام هرممنوعی می داند، سخن من درباره آن بخشی است که سه پایه و ستونش درمیان فرهنگو تاریخو تمدن زنگارگرفته است، بازیافتن خود درسیاهی و تندباد خشم و غضب تبهکاران است، نقش ما در بازگشت به اصالت خویش ونگه داشتن ریشه های فرهنگ، تمدن و اخلاقی است که با چنگ و دندان درپی هزاره ها و درقبال وحشیانه ترین هجوم ها و قتل و غارتها همچنان ازهم نپاشیده، با همه گرفتاری ها و با تمام زخم هایی که برپیکراین تاریخ نشسته هنوزامیدی ازگوشه های دلمان می درخشد، بانوان روشن ضمیراین سرزمین اگرباوری از دوست داشتن دروجودشان بجوشد، اگراندک همتی از بیدارانشان خرج شود دیگران نیز برخواهند خواست از بستر نومیدی و مرگ ، از بستر خماری، ازگیج زدنهای صدساله، ازبی مهری زمانه، برای گرفتن دست همدیگر، برای ایستادن درکنارهم، برای رهایی ازکینه تورانیان و پلیدی افراسیاب بدخواه، فقط یک آغوش فاصله است، فقط یک آغوش وگرنه باید منتظرسقوطی عمیقتردرجهانی پوچ و بی محتوا باشیم راهی که اکنون درآن هستیم و گرداب جهانی مارا باخود می برد

داریم به یه ماموریت کاری آنی می ریم نمی‌دونم بتونم به وبلاگستان به موقع سر بزنم یا نه ؟ شما سنگرو حفظ کنید تا بهتون بپیوندم فعلن ...

سلام ... برگشتیم خوشحالم که باز می‌تونم باشما و درکنارتون باشم ...

بیست و هفتم فروردین و ساعت ۲۰:۳۵ به وقت تهرانه تاچندساعته دیگه یکی از نتایج مهم سفرو براتون می‌نویسم ... بای تا های

 

زیرسایه عکس ها

 

زن ایرونی تکه   خُ ...    نه این باشه برا پستای بعدی

 می خوام شمارو یاد تاقچه بندازم ! تو معماری جدید چیزی به این اسم وجود نداره  تاقچه! باغچه! *بُقچه! (آخری برا خنده بود)

تو تهران ساخت خونه آپارتمانی فقط دو دهه اخیر رشد زیادی داشته قبل از اون بیشتر خونه ها ویلایی بوده و هنوزم اثراتشو می بینیم پس تاقچه چیز غریبی نیست، هنوزم حدودن 60 درصد خونه های نیمه شمالی شهر و 20 درصد نیمه جنوبی اون، ویلاییه و یا بقایای خونه های ویلایی به چشم می خوره ... اما تو شهرستانا که بیشترجاها همچنان این پدیده به قوت خود باقی است و صد البته چیز بدی هم نیست فقط باید بعضی وقتا موقع پاشدن از یه لم دادگی راحت، توی اتاق زیرتاقچه، مواظب مغز و ملاج خود باشی  همین! راستی یادم باشه یه روز درباره معماری قدیم و جدید چیزای مهمی دارم که دوست دارم با بچه های این رشته درمیون بذاریم ... حالا

 اگر از کشورای حاشیه خلیج فارس دیدن کرده باشین حتمن عکس های بزرگ از شیوخ حاکم عرب رو در مسیر های منتهی به ساختمون های بلند یا فرودگاهها دیدین، خب این هیچ تعجبی نداره! چون اونا که تو کشورشون کوه و منظره قله و ارتفاعات ندارن، بیچاره ها مجبورن برای نشون دادن عظمت و بزرگی ، به مردم خودشون و عیضن (ایضا) غریبه ها از قاب عکس های چند ده متری و شایدم چند صد متری استفاده کنن! تازه سایه ای که عکس ها میندازن، می تونه آدمو از آفتاب وحشتناک و هوای تفتیده اونجاها نجات بده! مگه نه؟

اما این خاصیت فرهنگی ازکشورهای دوست و برادر! به ما سرایت کرده یا از نظر پیشینه تاریخی اونا از ما تقلید می کنن ؟ به نظر شما کدومش اول بوده ؟ ... امان از دست خاطرات کودکی ! امان !

یاد تاقچه ها، یاد قاب عکس های روی اون، هنوزم شاید خونه هایی تو تهران باشه با فرم اون تاقچه ها وهنوزهم شاید روی اون عکس های بزرگی از پدر (صاحبخانه) ... شما یادتونه؟

اونایی که سنشون کمتره می تونن به شهرستانا برن یا اگه دم دستشون بود به روستایی، دهی، جایی که هنوز معماری نوین و آپارتمانسازی درش نفوذ نکرده یا دیگه ساده ترین حالتش به موزه سربزنن، به گالریهای عکس خلاصه همه می تونیم این قاب عکس های وسط تاقچه یا به دیوار زده مهمترین اتاق یا سالن خونه های ایرانی رو ببینیم و ...

قاب عکس پدر، در خانواده های مستقل و پدربزرگ در خانواده های دسته جمعی، عکسی عمومن با هیبت و بدون لبخند و گاهن خشن و با نگاهی تیز! گویای صاحب ِخانه بودن، صاحب ِزن بودن، صاحب ِوسایلو همه چی بودن، صاحب همه چیزو همه کس اون خونه بودن، داشتن اختیار تصمیم وخواست و اراده همه، کسی بدون اجازه اونبودن، کاری بدون اجازه او نشدن، حرفی بدون میل او نزدن، عشقی بدون خواست او به کام نشدن، ازدواجی بی اراده اوپانگرفتن، مالک وصاحب و فرمانروا و فرمانفرمای هر بود و نبودی ، حتی پشه ها و مگس های خونه و حواشی اون!

اما ازهزاران خانه شاید خانه ای بود بدون این عکس، صاحبش مرده بود؟ نه! چون صاحبان مرده نیز شاید سالها از دیار باقی نیز حکومت جل و جلالانه خود را ادامه می دادن ... پس چه؟ ... نمی دانم

و باز از هزاران خانه شاید عکسی بود اما از تمام اهل خانه و خانوادگی و شایدم با لبخند هرچند سیخ ایستاده و دست ها به خط برش شلوارو دوسوی دامن ها، اهل این خانه چگونه بودند؟ ... نمی دانم

آیا کسی خانه ای با تاقچه ای با قاب عکسی از یک زن با هیبت یا با لبخند دیده است؟

کی ؟ و کجا؟

 

 پ ن  :

چرا زنان ؟

چون انسان برای متمدن شدن (برای تعالی) همه چیز را از راه آموزش و پرورش بدست می آورد و زنان بسترساز تربیت بشرند.

بی جهت نیست که گفته‌اند اگر می خواهید اندازه  تمدن و پیشرفت و اخلاقمندی ملتی را بدانید ، به زنان آن ملت بنگرید

اگر امروز زنان غربی فارغ از جنسیت، در تمام امور کشورشان و در تمام نهادهاو همه سطوح حضوردارند و تصمیم گیر هستندنتیجه مبارزه و اعمال اراده مادرانشان، یعنی زنان بیست سی سال گذشته است

اگر زنان امروز از ابزار و قواعد دمکراتیک و شیوه های بکر استفاده می کنند تا با هرگونه برداشت خطا و امکان ایجاد سلطه مردان و نابرابری احتمالی جنسیتی در ظریفترین مسائل مقابله کنند، بطور قطع نتایج مثبت آن شامل حال دختران و پسرانشان خواهد بود .

اگر آموزش و پرورش نوین متعهد شده تا به فزرندان خویش حس همبستگی، عشق به انسان، میهن‌دوستی، خلاقیت و هزاران حس و اندیشه آرمانی دیگر بیاموزد، از رنج و تلاشی است که زنان و مادران،‌ در تمام لحظه ها برای پرورش و آموزش خود (در آغاز) و طراحی و مهندسی متعادل اجتماع، فرهنگ، اقتصاد و ...  به خود روا داشته اند. 

اخلاقی کردن جامعه یک آرمان است که بدست زنان صورت می گیرد هرچند جامعه بشری هنوز به این مرحله نرسیده اما مرحله فعلی یعنی قانونی کردن جامعه نیز تلاشی است که باز فقط با اراده زنان متعادل، روشنفکر، خستگی‌ناپذیر و آرمانگرا در آرامش و صلح بدست می‌آید.

از گذشته تا کنون عموم زنان ایرانی چه نقشی در تولید عشق و علم و تکنولوژی و ... داشته اند؟ به نظر می رسد که شاید در بسیاری موارد، حتی مصرف کننده خوبی هم نبوده‌اند تولید پیشکش .  اینگونه نیست ؟

وقتی زنی عاصی شود و طغیان کند، هزینه ای سنگین برای زهر توهین و سم اتهام باید پرداخت، چیزی که در صلح نیاموخته ایم با جنگ به سویش می رویم و چه کسی نمی داند که جنگ ویرانگر است و نابود می کند هرچند دراین فرهنگ، ناجوانمردی کم نیست اما جوانمردی هم بسیاراست کاش یاد بگیریم که قبل از سرریزشدنمان و قبل ازلبریز شدن، آستانه تحمل خود را اندازه بگیریم، من با این تیپ ازآدمها فقط می توانم ابراز همدردی کنم همین ... حقیقت چیست؟ نمی دانم  (با اجازه لینک را برداشتم)

 

 *‌

لغت نامه دهخدا

آوا : ب ُ چ َ / چ ِ

نوع لغت : ترکی ، اِ

بوغچه . (فرهنگ نظام ). بقچه . جامه بند که معروف است این لفظ ترکی است . (غیاث ) (از آنندراج ). بسته ای از جامه و جز آن که بستا نیز گویند. (ناظم الاطباء). پارچه ای بشکل مربع یا مستطیل که لباسها در آن نهاده بندند و مجموع آن پارچه و لباسهای در آن را بغچه بسته گویند. (فرهنگ نظام (
مرد باشد که باو تا ندهی صد تنگه
در بغل بغچه نیارد که نهد در بازار

نظام قاری .

 

واژه

 

شبی در شبستان

 

 زن : آقا شما می تونی دور دنیارو در یک روز بگردی ؟

مرد : یک روز ؟!  خانم من می تونم در جیک ثانیه بگردم !

زن : یعنی چی ؟!

مرد : دنیای من تویی اگه اجازه بدی پروانه می شم ! .......  اصلن رکورد می زنم !

زن : خودتو لوس نکن ! لازم نیست زبون بریزی به سوالم جواب بده !

مرد مکث کوتاهی می کنه و می گه : اگه منظورت از گشتن دنیا دبی و لندن و پاریس و لس آنجلس و ملبورن و اینجاهاست خب نه ! اصلن این چه سوالیه خانم ؟ برفرضم وسیله ای درست بشه با سرعت شونصدگیگامتر در ثانیه و تو بتونی دور دنیارو در یه روز بگردی خب که چی ؟ از صبح ساعت 9 راه بیفتی و شب همون ساعت برگردی به جای اول ، چی می فهمی ازین دنیا گردی ؟ جز یه تن خسته و یه ذهن آشفته !  ....... حالا منظور ؟؟؟

زن : دیدی بازم خنگ بازی مردونت نذاشت خوب فکر کنی ؟!!

مرد : ( با تعجبی حماقت بار و سوال گونه زل می زنه به زن )

زن : آره عزیزم باز ذهن کورمردونت نتونست منظور منو بفهمه ! آخه تا کی می خوای اینقد خنگ باقی بمونی آقا ؟!

مرد : ( همچنان خیره فقط آب دهنشو قورت می ده )

زن : ببین عزیزم دنیا فقط اونجاهایی که مثال زدی نیست یا ساخت اون وسیله ای که بتونه ترو به همه جا ببره منظور از دنیا ..............

در همین لحظه برق قطع شد و صدای زن خاموش تاریکی بود و سکوت ، لحظه ای بعد صدایی با لرز گفت منوچهر من می ترسم و ناخودآگاه بطرف مرد رفت

مرد همچنان که اورا به نرمی در آغوش گرفته بود به آرامی گفت : نترس عزیزم ! من پیشتَم

 

 

روستا

یک در دنیا صد در آخرت

خوش به حال اونایی که ولایت دارن ! نیمه اول عید یه سری به اصفهان و مرکز کشور زدیم که خیلی ضربتی شد و نیمه دوم هم به چند تایی از شهرای شمالی رفته بودیم ، به سواد کوه ،‌ قائم شهر ، بابل ، بابلسر ، آمل و ساری ، جاتون خالی خوش گذشت مرکز استقرار ما ( خانواده ) هم منطقه خیلی خوشگلی بود بین قائم شهر و بابل به اسم قراخیل ، یه ویلای نسبتن رمانتیک ، در یه منطقه بکر و منحصر به فرد و در مغز طبیعت جایی که هیچ صدای مزاحمی غیر از صداهای طبیعت وجود نداشت و آرامشی که به اندازه یک سال به آدم انرژی برای ذخیره کردن می ده بی خود نیست که همیشه آرزو داشتم کاش من یک روستایی بودم با تمام ویژگی های اون به اضافه خوبی هایی که از مدرنیته می شه گرفت ، به هر حال خیلی خوش گذشت باور کنید با نوشتن همین چند خط  به قول عربا وصف العیشی است بس دلچسب !

واما بعد .......

از سه استان شمالی ، گیلان و گلستان زیاد رفته بودیم  رشت و بندر انزلی و آستارا و .... همچنین گرگان ، بندر ترکمن ، گنبدکاووس ، بندرگز و ....... اما استان مازندران هیچ وقت اطراق نداشتیم حالا از جنبه ایران شناسی که بگذریم می خوام از دیدگاه ایرانی شناسی یه چیزایی بگم ، مثل همه جای کشورمون در این ظاهرن سه استان هم حس من خوبم اون بده  به شدت وجود داره ، حالا چرا ظاهرن سه استان ؟ چون ریشه همه این مردم از یه زبان و یه گویش و یک پیکره هستش که به مرور زمان و با گسترش جمعیت کناری ساحل ، اختلافات جزیی در گویش ها بوجود اومده یا از نظر تقسیمات منطقه ای تغییراتی درشون ایجاد شده  شاید بی جهت نباشه که تو تهران تمام هم وطنای شمالی بطور کل رشتی اطلاق میشن درحالیکه توی شمال جدای ازینکه استان ها باهم  اختلاف دارن توی خود هر استان هم این اونو قبول نداره اونم این یکی رو مثلن بابلی قائم شهری رو نمی پسنده ساروی آملی رو و بابلسری همشونو ،‌ وقتی خوب دقت می کنی می بینی ریشه این قبول نداشتن و پسند نکردن فقط در سلیقه و حاشیه های زندگیه که عمومن هم از ناحیه خانم هاست !! عجیبه که زنان ایرانی اینقدرعاشق همدیگه هستن !! و می خوان سربه تن هم نباشه بیشتر جاها وقتی به ریشه یابی اختلافات خودمون می پردازیم  دقیقن به زن ایرانی می رسیم  یعنی زن  ایرانی خودش ریشه بسیاری از نابسامانی های این سرزمینه که با همه خوبیها و زیبایی های که در روحش وجود داره اصلن تحمل یه لحظه دیدن هم جنس خودش رو هم نداره ..... راستی چرا ؟ 

زن هرچقدرهم رقابت زنانه داشته باشه باز قابل توجیه نیست اینهمه حسادت ! به زنان غیر ایرانی یه نگاه بندازید ! کدومشون به اندازه زن ایرانی آرایش می کنن ؟ کدومشون اینهمه ازعمرشونو صرف غبطه خوردن به زندگی دیگران یا قضاوت از ظاهر اونا می کنن؟ کدومشون اینقدر از زن دیگه متنفرن ؟ اونا شوهر ندارن ؟ اونا ترس از دست دادن دوست پسر یا شوهر و اغفال عزیزشون از ناحیه زنان دیگرو حس نمی کنن ؟ اونها دوست ندارن مورد توجه قرار بگیرن ؟ نمی خوان در مرکز توجهات همه باشن ؟ ! ............ من نمی دونم مرد ایرانی چه کاری می تونه برای زنان کشورش در این خصوص بکنه اما می دونم که زنان کشور ما به راستی تفاوت های بسیار زیادی با دیگر ملل دارن که هیچ ربطی به مردان کشورمون نداره اینو نگفتم که کوتاهی های بسیاری از مردان ایرانی در درک زنان رو توجیه کنم و اونارو تبرئه اما خداوکیلی بیشتر زنان ایرانی ( نه همه شون ) از یه چیز بزرگی رنج می برن و همیشه درعذابن والا اینهمه ناراحتی و گرفتاری نصیب این سرزمین نمی شد ، زن ایرانی در هر کجای دنیا هم که باشه این خصلت رو با خودش داره و تا کنون هیچ از شواهد و قرائن برنمیاد که در یه جایی داخل یا خارج جمعی از زنان ایرانی در یه مجمع ، گروه ، کنفرانس یا تشکیلاتی بدون دخالت مردا سازمان دهی کنن و به یک کار فرهنگی ، علمی یا اجتماعی موثر بپردازن باور کنید اینو صادقانه دارم می گم هرچند گفتنش خوشایند نیست و باعث رنجش خیلی از خانم ها خواهد شد ولی یک واقعیته که در طول صدها سال درحال تکراره ........  (خوشبخت بودن در محیط خانواده هرچند لازمه اما کافی نیست چون ما درنهایت عضو خانواده بزرگ جهانی هستیم که یه گوشه اون ایرانه پس موضوع رو فراتر از خودتون نگاه کنید ) بهتر نیست احساسات منفی رو کنار بگذاریم و از روی مهر به موضوع نگاه کنیم ؟ شاید راهی پیدا کردیم به کمک هم

اصلن از موضوعی که می خواستم بگم پرت شدم یک در دنیا صد در آخرت ، واقعن می گم خوش به حال دوستانی که توی تهران زندگی می کنن اما ریشه در شهرستان دارن می دونید چرا ؟ چون یک در تهران و صد در ولایت نصیبشون می شه یعنی وقتی که تعطیلات به هواخوری می رن از تمام مواهب منطقه خودشون برخوردارن نه مثل ما وقتی پامونو که از تهران بیرون می ذاریم تابلو معلومه غریبه ایم آقا همینکه قیافه رو می بینن قیمتها دوبرابر که می شه هیچ ، کافیه کلمه ای حرف بزنیم دوباره رقم ها دوبل می شه  البته این تجربه از سالهای قبل بدست اومده و امسال فقط روز اول اینطوری بود چون منم با تمام ریزه توان و هوش و استعداد و قوایی که داشتم  از روز دوم شروع کردم تو هر شهری به صحبت با گویش همونجا ، یاد گرفتن چارتا جمله کاری نداشت اما باور کنید در نتیجه خیلی موثر بود ! .... زبان مادری ! گویش مادری ! ..........  بازم به مادر و زن برگشت ..........  نه ؟

 

خیلی کلی گویی کردم اما شاید یه روزی درمورد زن ایرانی حرفای زیادی بزنیم البته با حضورخودشون و با شنیندن حرفای خودشون در یه جمع از خانم های فرهیخته ، زن ایرانی که می گم از مادر و خواهر و همسر و معشوق و همکارو و و...و  بگیر تا زنان شالیزار ، قالیباف ، کارمند ، کارگر، خانه دار ، معلم ، مهندس ، مدیر، و همه و همه ، نقش و شغلشون مهم نیست زن بودنشون مهمه .......

زن بودن ،‌ یعنی چیزی که باعث تولید عشق و تعادل  و یا همین وضع موجود می شه ، پایه های قانون ، اخلاق و انسانیت هم دقیقن محصول و تولید زنان یک جامعه هست

مژده دهید باغ را

 

صدای پای گل میاد، وا می شه چشم گلدون     ! صبح که در پنجره تون وا می شه      !
ابر بهاری می خونه شعر بلند بارون                  ! خورشید از اون روزنه پیدا می شه     !  
عید تو، عید من، عید همه مبارک                    ! خاطره انگیز میشه باغ لبت              !
مهمونی بهاره، بهارتون مبارک                         ! وقتی گل خنده شکوفا می شه       ! 
                                                  به که چه زیبایی گرم و دل آرایی مثل یه رویایی!
مهمونی بهار تو باغ و باغچه ها به راهه             !دل من دیوونه واسه تو پریشونه           !
تنها گذاشتن گلها تو گلخونه گناهه                  !بیا که دلم ز تو به خدا نمیشه جدا      !
گلهای گلخونمونو به مهمونی بیاریم                  !دل من دیوونه واسه تو پریشونه         !
دلهامونو رو سفره سبز زمین بذاریم                  !بیا که دلم ز تو به خدا نمیشه جدا      !

صدای پای گل میاد، وا می شه چشم گلدون!    آسمون قلب تو آفتابیه                      !  
ابر بهاری می خونه شعر بلند بارون                  !شهر شب از روی تو مهتابیه             !  
عید تو، عید من، عید همه مبارک                    !آسمون قلب تو آفتابیه                     !  
مهمونی بهاره، بهارتون مبارک                        !شهر شب از روی تو مهتابیه             !


دوباره زیر گنبد آبی ترین آسمون            به که چه زیبایی گرم و دل آرایی مثل یه رویایی!
بیدار می شه چشم زمین از خواب سرد خزون    !دل من دیوونه واسه تو پریشونه          !
به شاخه های نیمه جون و خسته زمستون        !بیا که دلم ز تو به خدا نمیشه جدا      !
جون میده دست پرغرور و مهربون بارون             !دل من دیوونه واسه تو پریشونه         !  

صدای پای گل میاد، وا می شه چشم گلدون     !بیا که دلم ز تو به خدا نمیشه جدا      !

ابر بهاری می خونه شعر بلند بارون                  صبح که در پنجره تون وا می شه        !

عید تو، عید من، عید همه مبارک                    !خورشید از اون روزنه پیدا می شه      !  
مهمونی بهاره، بهارتون مبارک                        !خاطره انگیز میشه باغ لبت               !
عید تو، عید من، عید همه مبارک                    وقتی گل خنده شکوفا می شه         !

مهمونی بهاره، بهارتون مبارک              ! به که چه زیبایی گرم و دل آرایی مثل یه رویایی!  
                                                            !
دل من دیوونه واسه تو پریشونه         !  

 

  بهاربا هایده !  هیچ ترانه ای با این شور و حال و ضرب آهنگ که هم فارسی باشه و هم واقعن احساس بهاری بده تا حالا سر ترازین نشنیدم  ..... روحش شاد

اُ این دادای  اصفهوونم که دیگه بی تعریف اِست هرچند یُخدِه غم توی آوای کِلامش موج می زِنِد اما حال و هوای صبحی بهاریه شهری اصفهوونو می ِشددرش حس کرد  ....... اما این ترانه فولکوریک رو بخونید

 

شبهای گلوبندک چه ناتمومه
 همه کنار هم تو قهوه خونه
یه استکان چایی از دست صادق
خستگی کارو از تن می رونه
 گپ زدنای تلخ با کل محمد
از بی وفایی دوره زمونه
آه غم مشتی تو دود سیگار
از اون ته های دل به آسمونه
شهرا می شه آباد با دستای ما
 چه جاده ها می سازیم چه قدرا خونه
 نصیب مون اما از این همه هیچ
 نه خونه ای داریم و نه آشیونه
 غریب و تو غربت دور از ولایت
 شعریه که صادق همش می خونه
واسه زن و فرزند دلا شده تنگ
 از دوری شون پنهون اشکها روونه
 به زیر لب پرسید یکی با حسرت
از ماها چی بعدها می خواد بمونه
جواب دادش یاور کی گفته دنیا
 به کام ما این جور تلخ باید بمونه
این شبای سرد چله بزرگه
با همه یلداییش باز بی دوومه
 شبهای گلوبندک چه ناتمومه
 همه کنار هم تو قهوه خونه
یه استکان چایی از دست صادق
خستگی کار رو از تن می رونه

 

با اینکه ازاین داداش نجفی خواننده متین این ترانه خوشم میاد ، از آوا و لحن و سنگینی تن صداش ولی چه کنم که از خود ترانه و بار معنای خاکستری اون هیچ خوشم نمیاد !!!   می دونید چرا ؟ 

دوتای اولی من نمی دونم کی ساخته شده اما هردوشو من شنیدم ،‌این ترانه هایده رو حتمن گوش کنید . با توجه به دوره های زمانیشون اگه نگاه کنید خیلی چیزا روشن می شه مثلن تو این آخری موقع سرودنش ما نبودیم ....اما دقت کنید ببینید چه پایه هایی گذاشته می شده ؟!!!

 

بهارتون سبز و خرم 

 

عاشقانه

 

با دستهای کودکانه ام محکم به صورتت می زدم  و با چهره ای گرفته و اخمو ، طلبکارانه بدنم را به چپ و راست حرکت می دادم ، چپ چپ نگاهت می کردم و گاهی از روی خشم فریاد می زدم جای دستان کوچکم روی صورتت سرخ می شد و تو با هر ضربه ای خود را کنار می کشیدی و می خندیدی ، گاهی برای دفاع ، دستت را جلو می آوردی و روی گونه ات حائل ، و از من اما سماجت بیشتر ، آنقدر می زدم و تو می خندیدی تا اندازه حرصم بیشتر از گلویم می شد و فریاد خالی اش نمی کرد ، بخار بغض ازبینی ام بیرون میزد و اینبار با ضرب و به شدت خودم را به آغوشت می کوبیدم و در تو آرام می گرفتم گریه ام در آغوش تو از زیباترین لحظه های با تو بودن بود ، چرا گاهی من بر تو خشم می گرفتم ؟ آب می خواستم ؟ گرسنه بودم ؟ .......  از تو چه می خواستم ؟  آن وقتها زبان سخن گفتن نداشتم ، کلمه بلد نبودم ، هنوز هیچ واژه ای در ذهنم نبود اما تو همه خواست و نیاز مرا می دانستی از چشم هایم ، از ضربت دستانم ، از اخمی آمیخته با نگاه چپ چپ در صورتم که لبخند ترا باعث می شد ، از خشم و فریادم ، و از پرتاب خودم در آغوشت ، آری می فهمیدی و چه زیبا ، می فهمیدی که من عشقت را می خواهم ، نور چشمانت را می خواهم وقتی به من نگاه می کنی ، لبخندت را می خواهم ، تشنگی و گرسنگی بهانه بود من آغوشت را می خواستم وتو خوب می دانستی !

اکنون به خیال خودم بزرگ شده ام و حرف می زنم ، واژه هارا آموخته ام و هزاران کلمه در ذهنم برای گفتن از سرو کول هم بالا می روند ، اینبار با متانت و غرور با تو سخن می گویم زیباترین واژهارا در قشنگ ترین جملات بکار می گیرم از وزن و قافیه از طنین و آهنگ ازصدا و مکث از همه چیز کمک می گیرم تا با تو سخن بگویم ، هرچند با همه بزرگی و عظمتی که توداری من راحت و آسوده ام وهیچ دغدغه ای از هرم حضورت نیست ، آرامش در تک تک اتم های وجودم جریان دارد وقتی به چشمانت نگاه می کنم گرما ازهستیم میجوشد و بر گونه ام مهر و لبخند می نشاند واز کوچکی خود در مقابل تو کوچک نمی شوم که هیچ از توگویا عظمتی برمن هدیه می شود اما اینگونه سخن گفتن راضیم نمی کند حرف من با تو باید دلم را خالی کند از هیچ ، تا پرشود از تو

 

ای آغازهستی ! امروز چه خرسندم از باتو بودن

ای پایان هستی ! اکنون در گوشه ای از هستی درکره زمین در گوشه ای از خاک به دیدارت آمده ام ، در آخرین روز آفتابی زمستان ، درواپسین لحظات گردش به دورخورشیدی که زمین عاشقانه دوستش می دارد ، دراین ثانیه های پایانی که صدای کهکشان ها در اطراف من رو به سکوت است برای یک لحظه ، برای یک آن جهانت به سکوت فرو می رود تا صداهای اضافه خاموش شود صداهای زنگار گرفته و خشدار تا دوباره فقط صدای عشق از نو آغاز گردد

ای خدای من ! از دل رویش زمین تو عشق جوانه می زند و شاداب برسینه خاک ، رنگی از روح سبزتو می نشاند ای عزیز من ! من نمی خواهم از تو سپاسگزاری کنم بابت همه داشتن ها و بخشیدن ها و مهری که سرچشمه اش هستی  چراکه اینها همه خود ِخود تو هستی ، وجود توست ماهیت توست بودن توست تو زیبایی هدیه نمی کنی چون خود زیبایی هستی تو مرکزعشقی و هسته دوست داشتن این منم که باید خودم را از تو پر کنم سپاس برای چه تو خدایی و خدابودن یعنی همین ، من نمی خواهم از تو تشکرکنم ! شکر از تو برای من خنده دار است ، برای چه ؟ مگر کائنات تو محدود است و تو با منت برمن می بخشی که من با شکرگزاری دلت را نرم کنم تا زمانی از من رنجشی برتونیاید و جیره ام را کم نکنی ؟! اگرغیرزین بود که دیگر خدا نبودی ، به وجود عزیزت سوگند که اگرغیرازین بودهرگز نمی بوسیدمت  تا چه رسد به بندگانت ، تو که می دانی من کسانی را که خیلی  دوستشان داشته باشم روحشان را می بوسم

ای مرکزعشق ! من اکنون مثل همیشه به دیدارت آمدم تنها و بی واسطه ! اگرغیرازین بود آنوقت بازهم تو خدا بودی ؟ مگرتو پادشاهی که باید برای دیدنت از هزارنفر بتون بگذرم  به صدها نفردیوار بسپارم که هوایم را داشته باشند لابی کنم و پارتی درست کنم تا دمی بر حضور ملوکانه تو راهم دهند ؟!!! ........ هرگز !!! مگر تو جرات می کنی که مرا به درگاهت راه ندهی ؟ همچون زمان کودکی واژه و کلمات را کنار می گذارم و با مشت و لگد سرو صورتت را می نوازمو گونه ات را خراش می کشم تا با لبخند درآغوشم کشی ..... خوب می دانی چه می گویم هنر نکرده ای که خدا هستی می خواستی نباشی ! ......... من ترا اینگونه می شناسم ! من از تو ترس داشته باشم ؟! برای چه ؟؟؟ مگر تو آدمخواری ؟!! مگر مرا برای ترساندن و تحقیر کردن آفریده ای ؟ اگر اینطور می بود تو نیز موافقی که باید می گفتیم خاک برسر اینگونه خدایی !؟ اگر مرا درتار دین می خواستی من ترا هرگز نمی خواستم ، من نمیدانم دینداری یعنی چه ؟ من نه مسلمانم نه مسیحی نه زرتشتم ونه یهودی ..... و نه هیچ دینی را می پذیرم و درعین حال شاید همه اینا هستم و همه را پذیرفته ام من درکار دینداران دخالت نمی کنم و هیچ چیزی را برایشان توصیه نمی کنم اما هرگز نماز و ستایشی که ازوجودم نجوشد نثار خود نمی کنم کالبدم را دوست دارم  و هرگزبدون اجازه روحم ، آنرا به کار بیهوده و مضرنمی گمارم

ای ایزد من ! دراین لحظات برای گرفتن مجوز و نظر مساعد تو در دادن ها و داشتن ها به دیدنت نیامده ام ، در طول زندگی تا کنون هزارن بدست آورده ام و هزاران هم از دست داده ام این به خودم مربوط است آنچه مرا به دیدار تو آورده دیدن دوباره چشم های پر ازعشق توست ، چراکه حتی ذره ای ! اگر فقط ذره ای گردو غبار زمانه برباور من ازعشق بنشیند با دیدن توهمه چیز پاک و منزه می شود و باورم از بستر بی حالی و کسالت برمی خیزد ای مرکزعشق یادم نرفته اول بار چگونه عاشقم کردی ....... و این منم درجهان پر از تو که با این نور تا ابد روشن خواهم ماند و با روشنی و گرمایش به هرکسی که بخواهد آدرس ترا خواهم داد

من نیز انسانم مثل بقیه ، من نیز می خوابم و می نوشمو و هرکاری که از جنس زمین است انجام میدهم من زمینی هستم و باید اینگونه باشم اما دلبر من ! اگر مهرترا درجان زمینی هرکارم نداشته باشم محال است انجامش دهم محال ! تو خود می دانی من چه می گویم

اگر ترا نداشتم شاید اکنون در جمع میلیاردرها بودم

اگر ترا نداشتم شاید اکنون در میان سیاستمداران بودم

اگرترا نداشتم شاید اکنون هزاران هزار چیز دیگر داشتم

اگرترا نداشتم شاید هرروز بوی عرق بدنی تازه مشامم را می آزرد و این نفرت تکراری معتادم می کرد بدون اینکه سرانجام با این همه انرژی و زمانی که از دست رفته بود همان لذت اندکش را داشته باشم

میلیاردربودن هیچ بدی ندارد که بسیارهم دلپذیراست ، خود نشانه ای از داشتن هوش و دانش است اما به نسبت یافته هایم هنوز پولداری در رفاه و آرامش ندیده ام  به زرق و برق ازدورشان نگاه نکنید اگر می توانید وارد تنهایی و خلوتشان شوید

سیاست ، خود ابزار و مهارتی است که در سطوح عالی مدیریت و دانایی باعث نظم و کنترل و قانون گرایی می شود اما تا کنون با سیاسیون از نزدیک آشنا بوده اید ؟  مثلن هر کسی می تواند اگر لازم شد فرزندخود را بدست خودش و بی گناه بکشد .....    مگر نه ؟   .......................

 

اما ای اهورا مزدا ! عشق تو مرا از مرگ نجات داد ، از سلطه پول برمن و حکومت سکه بر روح و روانم گریختم ، از دایره مردانی که تشنه قدرت بودند و خود را شیفته خدمت نشان می دادند و خیال می کردنند تو کلمه ای بیش نیستی و خدا ساخته ذهن بشر است ، بیرون زدم ، با تو بودن مرا از تکرارهای با آغاز براق و پایان چندش آور رهانید ! من هیچ ! نمی خواهم ازجنس غیرتو و تو خود می دانی که عشقت را آسوده بدست نیاوردم

 

و روزی رسید که در هیاهوی صداهای کرکننده و ازمیان قیل وقال و فریادهای سرسام آور، از میان برافروختگی های بازار و التهاب گونه های آدمیان ، سر بلند کردمو و ایستادم و ازآرایش فریبنده و از درون کتاب های بی شمار و ازچهره مردمانی که خود هر یک هزاران جلد کتاب هستند که می توانی دیدشان وخواندشان ، گذشتم ، ازدرون همه چیز و همه کس عبور کردمو وسوسه ها پایبندم نکرد ، تا اندک اندک نور تو را پیدا کردم

ای روشنی وجودم !  ترا دوست دارم  با تمام وجودم  ! و تمام کسانی را که برای بدست آوردن نور تو ، برای عشق ورزیدن به جهان کما بیش تلاش می کنند را نیز دوستشان می دارم  با تمام وجودم !

خدای من ! دراین لحظات که کائنات همه به زمزمه افتاده اند آرزو می کنم هر کسی که ترا خواست اجابتش کنی و حتی لحظه ای درنگ درکارش نیفتد ، دریاب کسانی را که عاشقانه  ترا می خوانند ......  فراموش نکن ،نیازی نیست که من خدا بودنت را دوباره به خاطرت بیاورم ..... هست ؟

عزیز من ! ازین فرصتی که در آغازی دوباره پیدا کردم که باز از عشق تو و پرستشت لذت ببرم خوشحالم و دلم در سینه به طپشی مضاعف افتاده  می بوسمت عاشقانه و می بوسم روح تمام مردمان ترا عاشقانه !

 

 

دوستان و گرامیان

با عرض پوزش از شما اگر بعضی جاها کمی مغرورانه بود بذارید به حساب من و خدا

اگر جایی کمی عامیانه شده مثل اون بخش پول و سیاست به بزرگواری خودتون ببخشید

اگرم با اندیشه هام کاملن مخالفید این حق تونه ، شما هم هر برداشتی از خدا دارید برای من محترمه

اکنون با خوش تیپ کردن خود به تمام معنا ،  شیک پوشی و رایحه خوش و لبخند و....   می روم که آماده شوم برای بوسیدن !

بوسیدن  نشانه عاجزانه ای است از نشان دادن عشق !  چه کنیم ازین عجز !

 

دراین سال و هر سال و همه وقت شاد باشید و خندان عاشق شوید و زیبا  ....... و جاویدان

 

چشمک

 

زمان صفر ، شاید ذهنیتی بیش نباشد اما قطعن یک فرصت است و آغاز سال جدید در لحظه تحویل مثل وارونه کردن ساعت شنی و شروع ریزش ماسه هاست ،  دریک آن همه چیز به پایان میرسد و دمی دیگر شمارش لحظه ها از نو شروع می شود ، آخرین چرخش کره زمین (وضعی و درواپسین لحظه انتقالی) با کمترین سرعت و آرام و آرام تر شدن آن تا ایست کامل ، یک مکث کوچک و آغاز دوباره حرکت با همان آرامی ، در آن لحظه که براساس میزان درک زمان در موجودات گوناگون ، متفاوت است همه چیز ازکار می افتد و تمام صداها آرام می گیرد ................ سکوت مطلق

این آیا در عالم هستی اتفاق فیزیکی دارد یا فقط یک حس است ؟ ....... من نمی دانم

 

اما آنچه که به باور ما ایرانیان برمی گردد اینست که گویا درهمین آن ، بیشتر و شایدم تمام موجودات درکهکشان ها آگاه یا ناآگاه به یک نقطه و یک لحظه فکر می کنن به لحظه تحویل و نقطه شروع ، همگان ذهن و روان خود را در این لحظه متمرکز می کنند واین شاید مهمترین نکته تحویل سال است

حال اگر درین لحظه آرزوهای پراکنده را هم متمرکز کرده و به یک آرزو تبدیل کنیم انرژی بیکرانی را روانه انجام دادن آن آرزو کرده ایم ، میلیونها انسان در یک لحظه انرژی خود را مامور به سامان رساندن یک خواست می کنند دقیقن مثل عبور نور از کانون عدسی روی یک چیز ....................   فقط به اندازه یک پلک زدن !

 

 

پ ن

من به جای کلمه دعا کلمه آرزو رو بکار می برم چون فارسیه اما به نظر میاد آرزو اون بار معنوی لازم رو نداره شایدبیشتر به خاطر اینه که توی ذهن ما همیشه کلمه دعا تقدس داشته درحالیکه آرزو هم می تونست این بار معنارو به خود بگیره به شرطی که از اول بکار گرفته می شد....... به هرحال !

 

نکته دوم درباره روحیه خرافاتی برخی ازماهاست ، همه می دونیم که در ایران باستان ستاره شناسانی بودن که با رصد آسمون و ستارها آینده رو پیش گویی می کردن این حقیقت که توی شاهنامه هم کاملن مشهوده یه علم بوده و منطبق براصول ریاضی اما ............... درکنار این علم که امروزه اثرچندانی ازش نمونده یه حس خرافه گرایی اساسی وجود داره که جای اصل رو گرفته و متاسفانه بیشتر هم دامنگیر خانم هاست

 

اون دوتای بالا رو گفتم تا بگم باور معنوی که با احساسات پاک انسانی عجین هست دقیقن علمی و ریاضیه اما اصلن خشکی ریاضی رو نداره که هیچ صددرصدهم از جنس آسمانی ، اهورایی و دلنشینه ، مردمان امروز بیش از هر چیزی تو زندگی به معنویت نیاز دارن که عشق تنها سایه ای از اونه

 

ادامه مطلب ...