فرهنگ

 

گویند مردی بزرگ از تبارآسمان گفته است: " بهشت زیر پای مادران است "... او راست گفته

کلید بهشت زیر پای مادران است ...

اما اگر چنین است من نه کلید می‌خواهم نه بهشت و نه حتی مادر!

من مادری می‌خواهم که کلید بهشت در قلب او باشد

من مادری می‌خواهم که بهشت در قلب او باشد

من مادری می‌خواهم که بهشت، قلب او باشد

من اصلاً کلید و بهشت را نمی‌خواهم من فقط مادر می‌خواهم!

که برای من اگرمادر باشد همه هستی بهشت می‌شود حتی جهنم 

مادری که پایش را روی کلید بهشت نهاده است مادر بدی نیست او هم دلایل و احساسات خودش را دارد

اما من چنین مادری نمی‌خواهم.

.... زنی هست که می‌گوید مادرمن است اما من باورش نمی‌کنم !

زنی هست که می‌گوید مرا زاییده است رنج کودکیم را به تن و روانش هموارکرده و شبها بربالین ونگهایم و روزها درگیر امورم بوده است و...  ولی من باور نمی‌کنم!

نه رنج‌هایش را بلکه مادریش

با تمام احترام، پایش را روی چشمانم می‌گذارم و خاک پایش را با مژه‌هایم پاک می‌کنم، شرمسارم ازکوتاهی تکلیف فرزندی خود.

تمام عمرم را گذارده‌ام تا فرزندی کنم حتی تا پای جانم

اما من مادر ندارم

انگار صدسال است که من در حسرت مادر سوخته‌ام، در تنهایی مچاله شده، در تاریکی گریسته‌ام و درناامیدی افسرده‌ام

یتیمی اگرچه رنج بزرگی است اما جلوه‌هایی دارد، گاهی صد مادر جان برکف، جای یک مادر نداشته را برای یتیم پرمی‌کند و گاهی نه! بلکه بیشتراوقات و شاید نزدیک به همیشه اورا با ترحم می‌نوازند . هرچند ترحم زیبا نیست اما بهتراز حالی است که من دارم، این حال از یتیمی بسیار اسفناکتر است

گاهی آرزو می‌کنم ای کاش مرده بودم قبل ازتولدم، ای کاش نبودم و بودنی ازمن شکل نمی‌گرفت! اما کاش‌های ما را روزگار نمی‌کارد.

مادر واژه‌ای است که من درباره‌اش بسیار خوانده و شنیده‌ام اما هرگز آنرا حس نکرده‌ام

احساس نیاز شدید به داشتن مادری که در درونم می‌جوشد بزرگترین چالش زندگی‌ام بوده است.

من مادر ندارم هر چند زنی می‌گوید مادر من است

شاید او راست می‌گوید، ظاهراً

اکنون که دوران جوانی است احساس نیازم به او بیشتر از کودکی‌های شیرخوارگی و تاتی و "ما ما" است

انگاری صد سال است منتظر زنی هستم که قراراست از راه رسیده برایم مادری کند

لوسم کند شادم کند سیرم کند و لالایم دهد... تا هستی برایم رنگین شود شکل بگیرد درخشان شود تا من به دنیا بیایم

من مادر ندارم. روزگار! بیش ازین بردردهایم بیافزای که هیچ دردی فراتر از بی‌مادری نیست

وقتی مادر نباشد هیچ چیزی سرجایش نیست

وقتی مادر نباشد هیچ لطفی درزندگی نیست هستی بی فروغ است همچون عصر یخبندان

وقتی مادر نباشد !

نمی‌دانم حال کسانی که مادر دارند چگونه است اما می‌دانم حال مرا که مادر ندارم هیچکسی تا کنون درک نکرده است

انگار صدسال از انتظارم می‌گذرد اما من همچنان نگاهم در افق جاده‌ای فروخفته که مه انتهایش را به بی‌نهایت سپرده است

دیگر نه اشکی فراخور غم و نه رشکی درخور نداشتن در وجودم طغیان نمی کند

اما جای زخم عمیقی در روحم جاودانه شده که فقط یک مادر درمانش خواهدکرد

اینگونه که می‌بینم، مادری که شاید پس ازمرگم به افتخار دیدارش نائل شوم،  شاید! 

 

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد