ساحل زندگی را قدم زنان تا به اینجا آمدهام، دریا گاهی طوفانی بوده و گاه آرام، ساحل گاهی سنگلاخ بوده و گاه ماسههای نرم نقش عبورم را برای چند ثانیه برخود گرفتهاست، من اما با همین مسیر ِدریاکنار سالهاست شب و روز را پیمودهام، گاهی با کفش و زمانی پابرهنه، گاهی با پالتو و زمانی هم برهنه، صدای دریا با مرغان همیشه برفرازش موسیقی سالیان من است، من سونامی را بارها دیدهام حتی وقتی هنوز برایش نامی نگذارده بودند و هم آرامش شب مهتابی دریا را وقتی همهی جهان درخواب هستند حتی مرغان.
کرانه را مینگرم . تا کجا قراراست طی کنم؟ ساحل دریا کجا تمام میشود؟
عجلهای ندارم اما سوال را نمیتوانم بیپاسخ گذارد، معمولن نمیدانم واژهای است دوپهلو، پهلوی اولش اینست که نمیخواهم بدانم و پهلوی دومش اینکه تا به حال، و ازین پس بدنبال دانستنش خواهمبود و گاهی نیندیشیدن، تنبلی ببار میآورد و تو، نمیدانم را برای راحتی خود میگویی!
مارشال پتن در اواخر عمرخود هر هدیهای رو میگرفت به جای گفتن متشکرم میگفت من اینو دوست دارم مثلن موقع دریافت یک سبد تخممرغ میگفت من تخممرغ دوست دارم ، من کفش دوست دارم، من چتر دوست دارم، من ساعت دوست دارم، من پالتو دوست دارم، من کلاه دوست دارم، من اسب دوست دارم ... من ماشین دوست دارم،من شکلات دوست دارم ....
جالبه که هموطنان فرانسویش، مارشال رو در جنگ جهانی اول به عنوان قهرمان ملی و در جنگ جهانی دوم به عنوان خائن به کشور معرفی کردند حالا آقای آنری خان که اینقدر شجاعت داشت تا آخرین لحظه صدور حکم، از کار خودش به عنوان راهی برای حفظ میهن، جانانه دفاع کرد و هرگز اتهام خیانت رو نپذیرفت حتی وقتی محکوم به مرگ شد، من خیال میکنم در لحظه خوندن حکم دادگاه ایشون گفته : من مرگ دوست دارم !
خب ضمن اینکه شوخی با مشاهیر (البته خارجی) خوشبختانه درکشور تابو نیست به نظر من این مدل رفتار میتونه نوعی ابراز تشکر جالبی از هدیه دهنده باشه، نمیتونه؟
البته همونطور که میدونید با دخالت کسانی که مارشال رو از نزدیک میشناختن واینکه او تا چه اندازه عاشق فرانسه است حکم اعدام به حبس ابد تخفیف دادهشد ... اما من
تمام اینارو گفتم تا با یک مثال بگم وقتی شخصیت به درستی شکل گرفته باشه آدمی درراه زندگی نه مغرور ِستایش و مدال شجاعت میشه که خود رو طلبکارانه مالک فرانسه بدونه و نه تسلیم و مایوس از انگِ خیانت، به التماس و درخواستِ عفو، افتاده به دست و پای حکومت.
حالا دستاتونو بزنید زیر چونه و هی بپرسید منظورت از به دیگران فکر کردن چیه؟ بذارید نوشتاری ادامه بدم :
به دیگران فکرکردن شاید گاهی چیزی به اسم حس مسئولیت است. حس همگانهبودن، خالی نبودن ذهن از پشتوانه، وجودی قابل لمس غیرازخود، حسی که منجر به همبستگی در انسانی زیستن و کمک به همدیگر در عبور از سنگلاخهای زندگی میشود، همراهی، همصحبتی، هم دردی در زندگی، نترسیدن از مرگ و نهراسیدن از بییاوری، دلخوش بودن به کمککردن و کمکگرفتن به هنگام نیاز، همسان پنداری با دیگری (امیدوار بودن، انرژیگرفتن و خوشحالی ازتنها نبودن) احساس تنهایی نکردن در تنگنا، حسی که هرکس از تنها نبودن خود خشنود است ودلگرم، مهمتراینکه بودن، معنا و مفهوم بهتری پیدا میکند
عبارت حس مسئولیت اما دو اشکال عمده دارد اول اینکه عربیاست و شاید خیلی قابل درک نباشد و دوم اینکه این اواخر پوچ شده و بیشتر بارمعنای طنز و هزل و گاهی قُرمدَنگی به خودگرفته ( افسوس از زلیخا )
به دیگران فکرکردن یعنی دست برداشتن از خودشیفتگیهایمان، ما ملتی هستیم که کمتر توانستهایم از دایرهی بسته خود فراتر رویم، مرکز عالم و آدم و هست و نیست را وجود خودمان قرار دادهایم
فرهنگ ایرانی با داشتن زیباییهای فراوان و دوست داشتنی، از دردهای بیشماری نیز رنج میبرد که برخی ازآنها به شدت حیاتی و تعیین کنندهاست
چند وقت پیش قول داده بودم درباره فرهنگ ایرانی (که منشاء آن زنان ایرانی هستند) مطلبی بنویسم حالا فعلن اجازهبدهید اشارهای کنم تا بعد
زنان و دختران و بانوان نازنین کشورم از جمله بستگان خودم با وجود تمام زیباییهای دلنشین در روح و روانشان به عارضهای دچارند که نسل به نسل به ماها رسیده و حالا این مصیبت چه زمانی قراراست پایان پذیرد؟؟؟ نمی دانم!! اما این اصول نانوشته به شدت در فرهنگ تربیتی ما موثر و نقش بسیار فعالی دارد ... کدام اصل؟
خودشیفتگی و به خودپردازی افراطی چرا و به چه دلیل؟ ازچه روی؟
عرض کنم به حضور نازنین شما : اگر جمعی از بانوان (چه کم تجربه و چه پرتجربه) در دور و اطراف و محل و شهر ِخود دیده باشید و احیانن خود نیز یکی از آنها نبوده (بلکه درصورت خانم بودن وجود نازنین شما بری از این زنگار باشد) و فقط شاهد و ناظر بودهباشید با کمی دقت درخواهیدیافت که یک زن هرگز روی دیدن زن دیگری را ندارد مگر :
کم مدرکتر ازاو باشد
کم درآمدتر ازاو باشد
کم آرایشتر ازاو باشد
کم پولتر ازاو باشد
کمحرفتر ازاو باشد
کمخوشلباستر ازاو باشد
کمخالیبندتر ازاو باشد
کمعشوهتر ازاو باشد
کماغواگرتر ازاو باشد
کمی شوهرنکردهتر ازاو باشد
کمیبیوهتر ازاو باشد
کمی نالانتر ازاو باشد
کمی واماندهتر ازاو درزندگی باشد
کمیناخوش یا مریضتر ازاو باشد
کمیدرماندهتر ازاو دریافتن شریکخوب (هرنوعش) باشد
کمیغرغروتر (از دست شوهر و این چه زندگیه) ازاو باشد
کمی چلاغتر (در جلب نظرها!! در مجالس و خیابان) ازاو باشد
کمی بینظمتر و شلختهتر و تنبلتر ازاو درامورخانه باشد
کمی چنگ وچلاغتر ازاو در به بندکشیدن شوهر باشد
کمی تیغنزنتر ازاو در روابط احساسی باشد
کمیناموفقتر ازاو در تربیت فرزند باشد
کمیگریانتر ازاو از مصیبتهای کار بیرون و خونه و بیتوجهیآقا باشد
کمیبیشتر ازاو دچار بیمهری و بیوفایی جنسمذکر! باشد
کمیخاکبرسرتر و دربهدرتر ازاو باشد
...
و فکر کنم درکل
کمیزشتتر ازاو باشد
فقط باوجود چنین عارضهای (خودشیفتگی ناشی از خودکم بینی) میتوان به اینهمه اشارات تن داد و عواقب وحشتناک آنرا به کل جامعه تحمیل کرد. حال به نظر شما درعرصهی این عارضه، دیگر جایی برای فکر کردن به دیگران باقی میماند؟
با وجودیکه نمیخوام هیچ بیحرمتیای به شخصیت معصوم زنان ایرانی (اکثرشون و نه همه) بشه اما یه زنگار دیگهای در وجود نازنین اوناهست که برای فرار از بازتاب عارضه بالا بهش پناه میبرن و وای از دلت زلیخا ...
تا حالا به علوم اثبات نشده! (با عرض ترس منظورم خرافهپرستی است) در محافل بیشتر خانمانه و کمتر آقایانه دقت کردین؟
سرکتاب؟ فال قهوه و چای؟ استخاره؟ دعانویسی؟ متولد چه ماهی هستی؟ چی؟
دونستن تاریخچه بسیاری از پدیدهها میتونه مارو به حقایق زیادی برسونه مثلن درشاهنامه صحبت از پیشگویی ِسرنوشت و بخت و آیندهی آدمها زیاده که عدهای دانشمند با رصدکردن مسیر عبور ستارگان و دانش آسمان شناسی پیشگوییهایی میکردن که به تایید حکیم فردوسی قابل استناد بوده البته من دقیقن علمی بودن اون کارو نمیدونم شاید اگر کتابی هم داشته در حملههای تازی و مغول و اسکندر و دیگران سوخته و رفته (ما که نمیدونیم کتابهایی که ازبین رفتن چیا بوده) اما بدون شک برخواسته از دانشی بوده که اکنون ما هیچ اثری ازاون رو نمیبینم چه بسا این پیشبینی یا پیشگوییها درست هم بودهباشه اما حالا چی؟؟؟
جادو؟! بخت بند؟! طلسم؟!! اِ اِ اِ !! فال قهوه ؟!!
اینارو که میگم فکر نکنید در فلان ده یا شهرستان اتفاق میافته نه خیر عزیز، بلکه در شیکترین مراکز تهران و درمیان آدمهایی که اگه ببینید شاختون درنیومدهمیشکنه داره اتفاق میافته و در جمع ایرانیان درهمهجای دنیا بگو چه فراوونشده (البته کمابیش بود اخیرن بیشتر شده)
البته من فکر میکنم این فقط یک زنگار نشسته بر باور بسیاری از زنان ایرانیه که روز به روز جدیتر هم میشه اما خوشبینانه به عوارض نگاه کردن حرفی است و راه برون رفت ازاون، یه حرف دیگه
مثلن استخاره که امروزه بازار داغی هم داره، شاید قدیمتر، دانشی بوده که فقط برخی از عالمان بزرگ، کسانی که دین، محل درآمد اونا نبوده (به شکل حرفه و شغل) بلکه عدهای وارسته، ضمن اینکه در امورات روزمره مثل بقیه مردمان زحمت میکشیدند اما بعد از کار و تلاش روزانه، زمانی رو برای پرداختن به تئوری اخلاق و دین و معناگرایی خود و دیگران اختصاص میدادن و ازاونجاییکه تسلط لازم و شایدکافی به دانش و علم اون کار رو داشتن، قدرت پیشگویی چیزی رو درخود میدیدن و جرات ابراز و توصیهشو به دیگران داشتن (من نمیدونم ها میگم شاید! ) اما حالا چی ؟! امور صددرصد عقلی که قرنهاست ثابتشده رو میدن به استخاره!
یا اینکه متولد چه ماهی بودن و درکدوم برج حامله شدن و ... البته بازم تکرار میکنم هدفم رد و انکار نیست اما اینکه هرکلیگویی توسط هریک از ماها که مثلن چندتا کتاب (عمومن هم بیاصل و ریشه) خونده باشیم و بعد به اسم فال و این چیزا، بود و نبود و اخلاق و هست و نیست و آخر عاقبت دیگران رو در یک نسخه بپیچیمو و السلام ... به نظر شما اینکارا یه جورایی به جواتبازی نمیزنه؟!
اگر روزی بر پایه علم و دانش ( یعنی قابل اثبات با اصول ریاضیات و یا تولید و مشاهده در آزمایشگاه و واقعیت) چیزی تحت عناوین استخاره زدن، فال بینی، سرکتاب بازکردن، شکستن طلسم، متولدین فلان ماه ال و بل و ازین دست علوم اثبات نشده! و بیشتر زنانه!! ارائه شد و از گونه خرافهپرستی بدر آمد ... قولشرف میدم منم در رقص ِحالا حالا حالاحالا بنداز دنبهرو بالا ... و ازین دست شادیهای سرخوشانه شرکت کنم. قولِ قول
پی نوشت :
اما چرا پتن ؟
چرا درمیان اینهمه مشاهیر دراین نوشتار چند موضوعی اما پیوسته به او اشاره میشود؟
چون آنری فیلیپ پتن کسی است که برای فرانسه باقی ماند؟
یا به این دلیل که سرنوشتش اصل « پنهان نماندن حقیقت » را باردیگر نوید داد؟
چون این نمونه راستین را زنی راستین پرودهاست؟
چون او قانون « به دیگران اندیشیدن » را تا سطح کشور و به اندازه یک ملت ارتقاع داد؟
فرانسوا میتران رئیس جمهور اسبق فرانسه روزی به دیدار قبر دور افتاده و فراموش شده مارشال پتن رفت و دستور داد قبر اورا شکافتند و استخوان های پوسیده اش را به معبد پانتئون آوردند و آنجا دفع نمودند.
در مدخل ورودی معبد پانتئون پاریس حک شده است :
« وطن نسبت به مردان بزرگ و خدمتگزار خود حق شناس است«
حقیقت چون ستارهای است که خورشید در روشناییاش بیفروغ است، با وجود عوارض و نابسامانیهای بسیاری که به گوشهای ازآن اشاره شد همواره مردان و زنان خودساختهای هستند که درعظمت ایران گذشته و ایران آینده نقش داشته و دارند و سرانجام روزی ...
آدم مذهبیای را میشناسم که برخلاف تظاهرش بسیار مادی است، احسان و نذر هم میدهد اهل ِنمایش عبادتهای جمعی هم هست اما در عمل جانش را بگیری حاضر نیست یک ریال در راه خدا هزینه کند مگر بابتش چندهزار برابر بهره بگیرد یعنی این آقای مذهبی حتی در راه خدا هم وقتی قدمی برمیدارد که نه تنها به قول خودش یکطرفه نباشد بلکه مطمئن شود معامله پرسودی است و لابد چه بهتر از این، هم دین را دارد و هم دنیا را ! به کمک واژههای طنز به او گفتم تو خدا را هم خرید و فروش میکنی گفت نه من با خدای خودم معامله میکنم گفتم پس چرا همیشه دراین معاملات تو سود میکنی و خدا ضرر؟!
آدم مذهبی دیگری را میشناسم که وقتی سر و ته جمیع حرفایش را جمع و تفریق کنی و عصارهاش را درآوری درباره س.ک.س است این آقا اساسن هیچ نقشی برای زن جز آلت بودن قائل نیست، وقتی به او میگویی نه به خاطر انسان بودنِ زن، بلکه لااقل به خاطر مادر و خواهر خودت هم که شده اینقدر نامردی نکن و شخصیت انسان را قربانی جنسیتش نکن، با زشت ترین عبارات و لحنی زننده میگوید آنها از همه هرزهترند و با این حرف به تو میفهماند که دیگر کاری نمیشود کرد و او باورش بسیار عمیق و تغییر ناپذیر است و البته بسیار خشن
آدم مذهبیای را میشناسم که فراوان درحرفهایش از کلمه خدا استفاده میکند، محدودیت شدیدی در روابطش ایجاد میکند یک ضرب به اماکن مذهبی میرود، هنگامی که صحبت از موفقیت خانوادههای دیگر میشود حرف از حلال و حرام زندگیشان میزند این یکی البته خانم است و شغلش دبیری است گاهی به واسطه احترام کوچکی که به من قائل است ( البته نمیدانم چرا ) چند کلامی اظهار نظر میکند او معتقداست تمام مردان عالم منحرفند مگر آنهایی که مذهبی باشند و بسیار براین باورش اصرار دارد نمیدانم از وجود دیگر زنان مخفی ِهمسرش، اطلاعی دارد یا نه اما هیچگاه دلم نیامده دراین باره ازو چیزی بپرسم، همسرش نیز مذهبی است و هم از راه مذهب و هم از راه بازار درآمد کلان و آشفتهای دارد، خانم ظاهرن زن بودن خود را با محدودیت و پرداختن به مرگ و آخرت و قبرستان میپوشاند اما من هر چه بیشتر دقت کردهام هرگز معنایی از مرگ و اُخرویت در زندگیش ندیدهام و هیچ اثری از معنا دراین تظاهر به چشم نمیخورد، نظرش درباره دخترانی که ایشان معلم آنهاست اصلن مثبت نیست و میگوید همشان خرابند و یا در آینده خواهندشد فقط به این دلیل که نمیتوانند مثل ایشان باشند! با این سخنان به تو میفهماند که باورش بسیار عمیق و تغییر ناپذیر است و البته بسیار خشن
همیشه برایم این سوال بیپاسخ مانده است که :
اگر مذهبیبودن همان معنویبودن است پس چرا هیچ ردی از معنویت در زندگی اینها دیده نمیشود؟ چرا از تمام مردمان دیگر مادیتر و جنسینگرتر و خودخواهتر و مدعیتر و زمینیترند؟
با این حرفها نمیخواهم نتیجه بگیرم که با کمی اختلاف در شدت و ضعف :
تمام مذهبیها دارای باطنی غیر مذهبیاند یا
تمام مذهبیها از شدت زشتبودن درون خود به لاکی پناه میبرند که خود را بپوشانند حتی از چشمان خود یا
تمام مذهبیها باطنی بسیار خشن و ظالم دارند یا
تمام مذهبیها به خاطر نداشتن حس معنوی به آن تظاهر میکنند یا
تمام مذهبیها ازین طریق بهترین بیزنس را فراهم کردهاند یا
تمام مذهبیها خود را پاکترین موجود عالم و هرکسی راکه مثل او نباشد کثیفترین میدانند یا
تمام مذهبیها در پوشش مذهب، به تمام هوسهای مالیخولیای خود دست مییابند یا
تمام مذهبیها با این تظاهر اعتماد اکثریت را جلب و اعتبار کلانی برای خود درست میکنند یا
....
نه ! راستش نمیخواهم چنین نتایجی بگیرم اما شاید از شانس بد، تمام مذهبیهایی که من از نزدیک میشناسم دقیقن همانگونهاند که گفتم، واقعیتِ مذهبیهایی که میشناسم مرا به شدت نگران کرده است چون باور من از مذهبی بودن معناگرا بودن است
مگر مذهب همان معناگرایی نیست؟
مگر معناگرایی همان اخلاق نیست؟!
نکند اخلاق هم یک مقوله ذهنیاست و غیرقابل اجرا؟
یا معناگرایی و اخلاقی بودن یک شگرد زمینیاست برای شکست دادن رقیبان؟
یا انسان در معناگرایی با مشکل مواجه شده؟
یا زندگی آنقدر سخت شده که باید کمکم با فروش خدا امرار معاش کرد؟
یا لذتهای بسیار عمیقی دراین راه است که ماها ازآن بیخبریم ؟!؟!
اما احساس درونی من میگوید انسانهایی هستند که معناگرایی را به زیباترین شکل ممکن باور دارند و در زندگی خود پیاده کردهاند
اجازه دهید حقیقتی را به شما بگویم سالهاست که خود به این نتیجه رسیدهام و هرچه بیشتر میگذرد این باورم عمیقتر میشود چراکه روز به روز این حقیقت روشنتر و واقعیتر میشود
" بیشتر کسانیکه به کفر و بیخدایی و لامذهبی تظاهر میکنند انسانهای معناگرایی هستند "
درطول و عرض تاریخ هرکجا اثری از مردمان بیادعا (در هزینه کردن خود برای دیگران) و پاکنهاد یافت میشود فقط با کمی دقت براحتی درمیابی که انسانی معنیگرا و نیک سرشت و خردمند درپس فریاد " من کافرم " به مردمان عصر خود پیامی داشته که شاید برخی آنرا دریافتهاند
حتی در همین زمان چه بسیار کسانی را میشناسم که مذاهب را زیرسوال و شک بردهاند و هر تقدسی را به چالش کشیدهاند و شاید در حرف و کلام، خود را آدمی غیر مذهبی و خدانشناس معرفی میکنند اما وقتی به عمق زندگی آنها دقت کنید به معناگرایی و درستکاری و خوب سیرتیشان پیخواهید برد
چرا ؟
چرا اینگونه است ؟
اینهم مثل بقیه پستها فقط اشارهای بود به یک موضوع هرگز تمایلی به جنجال ندارم و مایل نیستم با چنین روشهایی آب را بدتر گل آلود کنم اما دوست دارم در نهایت آرامش و حوصله درباره این حقیقت فکر کنید و درباره نتایجش کنکاش.
با احترام به تمام کسانی که مذهبی هستند و به یکی از ادیان جهان باور دارند حتی همین آقایان و خانمهایی که میشناسم و دربارهشان گفتم عرض میکنم شخصن هیچ مشکلی با دین یا دینداران ندارم اما به اندیشه و گفتار و کردار، که نشانگر شخصیت آدمهاست بسیار حساسم و ریزبین و هرگز نمیتوانم آنچه را که سالها درگیرش بودهام به پرسش و چالش نگذارم
آمدهایم بیحضور خود ... بیخواستِ خود
چه کسی ما را آورده است؟
پدر، مادر، طبیعت، خدا ... مهم نیست
بهرحال آورده شدهایم و اکنون اگر قرار به اندیشه است باید به این فکر کنیم
" چگونه بودن "
بودن، داستانیاست کهن که هیچکس بدرستی آغازش را نمیداند نبودن هم به تنهایی معنا ندارد چراکه در بود و نبود ما، هیچ نقشی از ما نخواستهاند تمامن آنچه برایمان باقیاست در کیفیت بودناست
چگونهبودن اگرچه روی پایههای ژن استوار گشته اما چیزی به نام خواست که با اندیشه و خردورزی جان میگیرد مارا به افقی که چشمهایمان میبیند رهنمون خواهدشد
" تو بگو به کجا نگاه میکنی تا من بگویم تو کیستی"
این شاید همان زبانزد معروف نمیدانم کجایی (انگلیسی؟) است که میگوید تو بگو چگونه فکر میکنی تا من بگویم که چگونه زندگی میکنی
فقط گاهی و درمواردی بسیار اندک نوع تفکر به دنیا با آنچه درواقعیت رخ میدهد متفاوت است این شاید همان اصل عدم قطعیت است که در جهان حکمفرماست اما قریب به همیشه " به چه چیزی فکر کردن میتواند چگونه زیستن " را طراحیکند، تجربه بشر حاکی ازین بوده است.
لذت و شادی و خنده و خوشی همیشه دردسترس ماست اگر یادبگیرم که جز ما دیگران هم هستند، " دیدن دیگران و جدی شمردن آنها در زندگی باعث تکامل آدمی است " درغیر اینصورت در دایره بسته و ناشناخته خود سرگردان خواهیم شد، این اصل مهمی در زندگی است.
زندگی به ماهیت، سخت است و هیچ تعارف هم ندارد اما برای درآمدن پروانه از پیله اگر رنج ِدستو پا زدن طی نشود آنچه از پیله برون میآید فقط یک کرم خواهدبود و هرگز پرواز را تجربهنخواهدکرد تا نام پروانه بهخود گیرد
زندگی سخت است اما نه به آن مفهوم که ترا از بودن غمگین کند
زندگی ماهیتی سخت و خارا دارد اما خستگی بجامانده از آن ضرورتیاست که ترا به پروانه تبدیل میکند
پروانه شدن راهی است که از بودن + خواستن ِخردمندانه بدست میآید، بودنِ تنها، نه گناهاست و نه جرم، هرکسی میتواند فقط باشد اما برای پروانه شدن سختی باید کشید و رنج
این قانون طبیعتاست، قانون زندگی است.
اولین باری بود که با این حالت اقلیمی در تابستون باهاش مواجه شدم، هوای ابری، بارون از همه مدل رگبار، نمنم، ریزه ریزه، دانه درشت، مخملی، خلاصه دنیایی داشت طی چندین شبانه روز باوقفه و بیوقفه
ساعاتی رو که باهاش تنها بودم به اندازه تمام سال آرامش گرفتم صداش صدای تمام ترانههایی بود که مثل عصاره در یک سمفونی جمع شده باشه گاهی حماسی گاهی طربناک لحظهای عاشقانه دمی شورانگیز گاهی غرورآفرین و لابلای اونها شکفتن لبخندی منجر به خنده و گاه ریختن بغضی با فریاد و عجیب بود که احساس میکردم رهبر این ارکستر هم دل منه!
موجها دست تو دست هم رقصی گرفته بودن که در اندام هیچ هنرمندی اینهمه انعطاف جمعشدنی نیست
طوفانی بود و گاهی چه خشمگین!! وقتی خشم زیبای اونو دیدم تمام خشمهای وجودم فرو نشست
اما چندین روز باران و ترنم ترانهی اون یکی از زیباترین سفرهای تابستونی رو به ما هدیهکرد جای همه خالی تمام خشکیهای عضلات روحم برطرف شد! غبار از تنم فرو ریخت و (قولنجمشکست!) مخصوصن تصاویر خاص، کارت پستالی رو نگاه کنید با این مضمون، توی جنگل وقتی دودِ آتش چوبی ازکنار کتری و قوری با بخار آب درهم آمیخته و بالا میره همزمان قطرات ریزریز ِبارون صورتتو نمناک کنه و طراوت بده
احساس تازگی با بوی دود حاصل از سوختن چوب خیس همراه بوی سبزه و گل و صدها بوی ناشناختهی دیگه که از جنگل ِبارون زده برمیخیزه
گفتم سلامی عرض کنم و شرح حالی بدم
شاید به رسم ادب بهتر بود رفتنم رو بگم اما بالاخره ایتا بی ادب باید تا دیگران ازش ادب بیاموزنددیگه! نه؟
شوخی کردم منظورم این بود که اینو یه پست حساب نکنید
ایتا به زبان گیلکی فکر کنم = یکی، یک، یدونه باشه
اولین واکنش یکنوزاد یکروزهی نابغه روی تخت زایشگاه بهزندگی
تا این ده پونزده ساعتی که از ورود نازنین من به دنیا میگذره میشه گفت که دنیا تابع چند اصل مهمه که تقریبن اینجوری عمل میکنه
اول اصول :
اخلاق
قانون مدنی
اصل توحش
اخلاق :
اینطورکه معلومه دفتر و نمایندگی این یه قلم در وجود .....999999999999999999% آدمها همیشه تعطیله پس فعلن روی این نمیتونم حساب کنم
قانون مدنی :
معلومه که پس از میلیونها سال بدویت بعدشم صدهاسال مذهب و مدنی گری و کشف و اختراع قوانین و علوم و اصول و فروع و بگیرو بروهای دیگه بشر هنوز نتونسته قانونی رو طراحی کنه که با کمترین خطا قابلیت اجرایی داشته و بتونه با تامین نظر حداکثری، رضایت حداقل 90% رو بدست بیاره
و این وضعیت، بهونه خوبی شده برای خیلیها که به راحتی بگن ولش کن بابا بیخیالش!
پس میمونه فقط اصل توحش
تا دلتون بخواد این اصل تا حالا پاینده و قابل اجرا بوده پس رو این یکی باید سرمایه گذاری کنم
تا وقتی که خودم بزرگ بشمو یه قانون اساسی برای بشر طراحی کنم تا با اجرای اون آدما اتوماتیک بخوان یا نخوان بطرف اخلاقمند شدن برن و دست از توحش بردارن چون تو همین چند ساعت فهمیدم با وجودیکه اکثریت بهش پایبند هستن ولی همش دارن نق میزننو ایراد میگیرن ازین اصل!! حالا چرا؟!! بعدن باید سردربیارم
رو به تخت نینی کناری : هی نظر تو چیه؟
اونقعععع اونقععععععع اونقعععععععععععععععععع
نفهمیدم منظورت موافقت بود یا مخالفت؟!!!؟
ناگهان کل سالن زایشگاه یکپارچه با فریاد بلند: اونقعععع اونقعععععع اونقععععععععععععع
.
آی شهریورِ زیبایی قرار نبود به این زودی برگ درختان به تاراج رود!!
هرچند مارا که خوش است ایام ایامتان خوش باد و روزگارتان زرین
دوباره نسیمی از جانهای بهم پیوسته وزیدن گرفته است و عطری از جانِ جانان میپراکند
جانِ جانان اولین عاشق جهان است نمیدانم که بوده هر که بوده روحش شاد
معنی این عشق را از کودکی سوال کنید که مادرش را گم کرده است فقط به چهرهاش نگاه کنید!
(ولی نامردی نکنید اگرم می دونید کمکش کنید و زودتر مادرشو نشونش بدید)
بر سکوی چوبین مفرش ِکبلی تکیه زده چای را در نلبکی ریخته در سایه سار درخت کهنسال بیدی که پر از خاطرهی چشمهاست سرمیکشد
ها یارقلی سلامونعلیکم
وعلیکموسلام مش باقر
از لندن چه خبر؟
همون خبری که تو از اُرنج کانتی داری حاجی! ملک و املاک اونجا تو چه مایههاست؟
ای بدک نیست! راضیم به رضای خدا بیا بیا بشین یه لقمه چایی با هم بنوشیم دکتر!
پاییز در راه است و تو جانت را آسوده بر باد خواهی سپرد و چشمهایی که هرگز از دیدنشان سیر نمیشوی و بوهایی که تا فیهاخالدون وجودت رسوخ میکند و برای لحظهای دلت میخواهد از نژاد تازی بودی و با نعره غلیظی از پشت حلقت، قلمبه فریاد میزدی و اشهد اَنّ پاییزاً رسول الله
سلام
سلامون علیکم و رحمت اله و برکاتو آبجی
اینو خوندی؟
نه واللو
خب پس گوش کن " دوازه میلیون نفر از هیجده میلیون کاربران اینترنت بدنبال عکس ها و فیلم های اَخ و جیز، هستند "
خبری که یکی دوماه پیش راست یا دروغ درباره ایرانیان پیچید یعنی واقعن از هیجده میلیون نفری که توی اینترنت سگ چرخ میزنن اینهمه کسر محبت دارن!؟ بابا ما چه ملت یتیمی هستیم به خدا! بیصّاحابی هم حدی داره آخه!
خب خواهرم بیانصافی نکنیم! با اینهمه فشار اِقتصادی و اِ ... و اِ ... و بازم اِقتصادی تعجبی نداره برای فرار از اینهمه فشارهای جورواجور آدم مجبوره دیگه ... نه؟ (خودخرکنی دیگه)
والله این جماعت در بهترین دوران اقتصادی دهه چهل، زمان پهلوی هم همین گه بوده اگه آمارشو دربیارن خواهی دید که از اولشم جماعت ایرانی از خودِ عیش سیر نمیشد تا چه برسه به وصف العیش
خب اینارو برای چی داری به من میگی آبجی؟ من خیلی پیشتر ازینها آمار داشتم تازه با اجازتون آمار دستکاری شده اگه خواستی من آمار دقیق رو بهت میدم یا فرمولی بهت میدم تا خودت به آمار واقعی برسی ناسلامتی خودم بهترین برنامه هارو تو دانشگاه تو زمینه آمارگیری مینوشتم آبجی محترمه
آخه استاد! عقل کل! بابا مهندس! منظورم به دقت آمار نیست منظورم به وبلاگته! تو وقتی که درباره آلات و ادوات نمینویسی که هیچ از آلات و ادوات حرفم نمیزنی که هیچ حداقل یه کم چاشنی آلات و ادواتی و نحوه نواختن! بهش اضافه نمیکنی بازم که هیچ آخه مگه مرضداری یه عده از بهترین وبلاگ خونهای متشخص و آدم حسابی رو دور خودت جمع کردی و براشون مینویسی و هی شعر میگی و قصه میگی بذار اوناهم یه دوری بزنن و بختشونو امتحان کنن شاید نون جای دیگه باشه عزیزم! آخه این کلمات بدبخت چه گناهی کردن که اینقدر با حفظ احترام و کمال رعایت شان آدمیان، اونها رو به سولابه میکشی؟ آخه مگه مغزت خَرتاب برداشته که جای دیگران رو اشغال میکنی بَم بَم جان؟
اِ اِ ... اِ این چه حرفیه آخه دختر! ببخشید آبجی اولن به آدمهای متشخص کاری نداشته باش چون من و تو نماینده کسی نیستیم که به جاشون تصمیم بگیریم آخه، ثانین پس اون شش میلیون دیگه چی؟ آخه
بابا تو چرا اینقدر منو کلافه میکنی اونا قبلن همه به اندازه کافی نگاه کردن الان دارن لا اله الا ال...... اصلن میدونی چیه تو یادت باشه از گردن به بالا حرف نزن جانم
چرا؟ ( مثل هپلی ها )
چون اگه قرار بود ما به فکر و مغز و اندیشه و دوست داشتن و لبخند و عشق بپردازیم فقط یه قلمشو میگم : اون دیسیپلین و نظم و خوش لباسی رو نمیزدیم زیرش و به شلختگی و بینظمی و تنبلی و کثیفی سر و مو و جونمون زیر مقنعه و مانتو و ازین چیزا رو بیاریم!!! دیگه لطفن ادامه نده چون مجبور میشم ... آخه بابام جان مگه ندیدی یا حداقل نشنیدی که ما بیست سی سال پیش با لقد محکم زدیم زیر تخمای آزادی و اونو رموندیمو پروندیم ...
اِ اِ ... اِ نگو ترو خدا آبجی میدونم اینارو از روی دلسوزی میگی ولی آخه تکون خوردن دم یه ماهی کوچولو ته اقیانوس اطلس هم روی کل جهان اثر میزاره ... مگه نه؟
ننوشتن به از نوشتن خاصه در پاییز (کار قبلی)
قدم زدن در نسیم و همراهی با برگها ... (کار جدید)
ای برگهایی که ریختن آغاز کردهاید فریادزدن نمیخواهد میفهممتان زندگی دراین هیبت برایتان کافی بوده است خود را به نسیم بسپارید
مخاطب خاص : وبلاگت را در نسیم، چون برگی رقصان به پاییز هدیه کردی و من دیدم رد پاهایش را روی چهرهات ... درخت وجودت سبز باشد برگها دوباره خواهند رویید