آرزو میکنم که شمار مردم شوخ و شاد شهر به دو بهره رسد
آرزو میکنم که من های ما به خواست دل، لباس نمادین به تن کند
آرزو میکنم که شادی از دلها فوران کند و بر سر و گوش و بر و روی و تن و تنپوشمان ریزد
که ایدون این روز، روز فیروزهفام و نوروز ماست
که ایدون شادی و شادمانی و ذوق کودکانه شهر را ولوله خواهدکرد
چراکه نه؟!
شادی بزرگترین هدیهای است که میتوان بخشید
و شیرینترین خواستهای که میتوان تقدیم کرد
کودکان برترین معیار برای سنجش احساسند
اگر کودکان لبخند و شادیت را باور کردند،
اگر شوق و شادی آنها را برانگیختی
به خود ببال و باور کن که شادی از تو لبریز گشتهاست
اگر کسی را کودکان باور کنند مطمئن باشید که باورکردنیاست
اگر کسی را کودکان دوست بدارند مطمئن باشید که او دوست داشتنی است
مگر ریشههایمان با گذشته مارا به خود بازگرداند. مگر!
مگر خاطرات فرو خفته در ذهن کودکیها، بهانهی بیداری شود تا بدانیم که هستیم مگر!
مگر تو خود بهانهای شوی تا ما خود را بیاد آوریم مگر!
ترا میگویم! تویی که فقط با عبورت خاطرهها را ورق میزنی
ترا میگویم تویی که دیگر خاطره سازی نمیکنی. چه حیف!
تویی که صدای پای آمدنت که هیچ، حتی آمدن و بودن و رفتنت هم دیگر به چشم نمیآید
مگر نه؟! ... اینطور نیست؟
غبار گرفتهای شدیدن! و هیچ هیاهویی از تو دیگر وسوسهانگیز نیست
نمیتوان گفت که نیا ! چون تو ناگزیری از آمدن، اما میتوان گفت که شرمندهام! من آمادهی پذیرفنت نیستم ای میهمان گرامی
اگرچه قرار همیشه اینگونه بوده که ما همه میهمان تو باشیم، پس بهتر است بگویم ببخشید عزیزم شرمنده! ما برای میهمانی آمدن آماده نیستیم مثل وقتی که شاید " عروس رفته گل بچینه "
اما دیگه راس راسکی
زندگی خشنتر از آنست که تو خود نیز به سوی خشونت رو کنی
آنانکه میگویند زندگی زیباست دروغ بزرگی را به اندازه یک بالن هوا کردهاند
اما آسمان پر از بالنهایی است که تو از آنها نمیرنجی مگر آنهایی که ترا با خود بالا نبرند!
زندگی خشنتر از آنست که تو با تلخی ِخشونتی خود خواسته، کامت را گس کنی
اما گاهی شاید ناخواسته و شاید به اجبار ِسرنوشت برای از دست ندادن حس چشایی!! ناگزیر از خشونت در برابر خشونت شده باشی .... به من بگو درآن لحظه آیا بازهم زندگی زیباست؟!
عدالت بالن بزرگتری است که هرگز کسی اندازهی آنرا تخمین هم نزدهاست و جهانِ خیال، با لبی سوزان بسوی سرابی که شاید میداند اما به از نشستن باطل است، سراسیمه پر میکشد و دراین راه ... و دراین راه چه بسیار و چه غمگنانه انرژیهایی که در رویای پرواز تلف گشتهاند!
اما اگر همهی یک کوه طلا بود! اگر همهی سنگهای ریز و درشتش طلا بودند و اگر تکتک کوهها یکپارچه، طلا بودند دیگر چه نیازی به جستجو؟
حقیقت رگهای است پنهان در دل کوههای خشن
این تویی که سرانجام یا به طلا خواهی رسید و یا در حسرت برق آن خواهی مرد و اگرچه در دیگرسو نیز زندگی خشنتر از آنست که تو بنشینی و دلت را به بالن های بزرگ و رنگارنگ خوش کنی
آسمان پر از بالنهایی است که ما خود هوا کردهایم
آیا همه آدمهای امروزی تکامل یافتهی یک موجود هستند؟!!!
یعنی میتوان باور کرد که همه از یک زوج اولیه تکثیر یافتهاند؟!
اگر ریشه تکامل فیزیکی ـ شیمیایی آدمی در ژنها نهفته باشد که هست، ریشه تکاملی درک، فهم و دریافت چیست؟
به نظر شما تکامل زیستی، همان تکامل مورد نظر در برنامهریزی نهفته در ژنها بوده است؟ یعنی این موجود با دستیابی به تکامل بیولوژیکی در روند تکاملی جهان به پایان نقش خود میرسد؟
اگر مغز مرکز تمام فعل و انفعالات فیزیک شیمی ریاضی و هندسی یک آدم باشد که هست، پس تمام معنای زندگی بشر خلاصه میشود در تدارکات و خدمات رسانی به مغز و اما مغز به کجا؟؟
پس پرسشم اینگونه شد : حال که تمام تلاشهای جسم و تن در راستای زنده و فعال نگهداشتن مغز است به غیر از ریزه تلاشی که مغز متقابلن در نگهداری و مدیریت جسم دارد اصل انرژی حاصله را صرف چه چیزی میکند؟؟
چگونه انسان سنتی، مدرن شد!
تکامل آدمی و کش و قوسهای زندگیش در تغییر
فعلن به آهنگش گوش کنید