صبح فردا

 

دلم برایت تنگ شده

برای سادگی ات

برای معصومیت ات

برای صداقت چشم هایت وقتی به من خیره می شوند

دلم برایت تنگ شده

برای خنده هایت

برای صورتت وقتی شادی را می پراکند

برای سکوتت وقتی به افق خیره می شوی

دلم برایت تنگ شده

برای نجابتی که نظیرش را هیچ کجا ندیده ام

برای اعتمادت

برای بخشیدنت

برای باورهایت وقتی هیچکس را ملامت نمی کنی

و باز امشب در این بلندای افسونگر

درابن چله ی  بزرگ

احساس می کنم  

وجودم از تو کمی فرو نشسته است

و لبریزیم از تو کاستی گرفته است

دلم هوایت را کرده

هوای وجودت را

هوای نگاهی که ژرفای اندیشه را به من هدیه می کند

اگر نیایشت را ندیده بودم گمان می بردم که خود، خداوندگاری

اگر پرستیدنت را ندیده بودم خدا در ذهن من همیشه یک فرض محال بود

ازین روی است که ترا با خدا نیز تاخت نمی زنم

اصلن خدای ذهنی من از تو تجسم گرفت وقتی که

هیچکس را به اندازه ی تو عاقل ندیدم

وهیچکس را به اندازه تو عاشق ندیدم

آنقدر که دریافتم در پس گذر زمانی کوتاه تو معیار عقل من گشتی و معیار عشق

و من از آن روز به بعد دریافتم که بودن عبث نیست

حقیقت پوچ نیست

و انسان می تواند از خدا نیز برتر شود و خدا را مجبور به اوج گرفتن کند

تو، خدا را به عرش فرستادی از وقتی که زمین را به تسخیر درآوردی

دراین شب خاطره

آرزو می کنم دنیا از تو پر شود