چون تویی گل باشد من چرا خاک نشوم برپایش؟
چون تویی گل باشد من چرا مهر تابان نشوم برتن مخملی گلبرگش؟
چون تویی گل باشد من چرا جاری نشوم بیمنت به بر ریشههای رویانش؟
بودنم نیست اگر این نشوم
هستیام بی معنی است که اگر این نشوم
نه برای نامی
نه برای رنگی
نه برای چیزی
و نه به امید تلافی هرگز
این شدن از سرشادی باید
این شدن ازسر شادافزونی،
ازسر خود خرسندی است
چون تو یک انسان ی
و منم عاشق انسان هستم
و من و تو همگی با آنها،
از دل یک ذره
از دل یک باور
از دل یک خِردیم
نازنین همراهم
تقدیم به او که دلش میخواست مرا کمی بکشد آنهم از نوع مچالهای
اما حتی روحم نیز از چنین نتیجهای که آنروزها به بار آمده خبر نداشت
از رنجی که ناخواسته بر تو روا داشتم شرمگینم
شاید من نیز زیادی درگیر روزگار بودم و چشمهایت را ندیدم