فردا

 

هاپ هاپ سگ در تاریکی شب از لابه لای  صدای عبور ماشین های خیابان با پس زمینه سمفونی جیرجیرکهای شبخوان درهم آمیخته، ساعت یک و یازده دقیقه بامداد است و من با هجوم اندیشه های دور و نزدیک به این متن تاریک اضافه می شوم نسیم دل انگیزی فضای بالکن را می نوردد انگشتانم روی کیبرد حرف به حرف متن این نوشتار را بیشترمی کند. لحظه ای سکوت فراگیر می شود اما پس زمینه صدای جیرجیرکها همچنان باقی است با همتی بی وقفه!

هر از چندی دست از کیبرد می کشم و به این شبانگاه خیره می شوم، تو گویی هرچه آرامش است در جان شب ریخته اند شهر  به سختی خفته است و فقط سوسوی بعضی چراغها ستاره وار میدرخشد

 من هنوز نمی دانم موضوعی که وادار به نوشتنم کرده چیست؟

ساعت یک و سی و شش دقیقه شد و من با خود زمزمه می کنم  که فردا چه خواهد شد؟ لیوان چای را برمی دارم و آرام قلپی از غمباد فردا را غورت می دهم ... فردا .

فردا همان صبحی است که خورشیدش بیرون زده و هم همه ی تکراری ورم شهر ،از نو عود       می کند همه چیز باد می کند و جایی برای نفس کشیدن باقی نمی ماند

خبرها همه جنگ است شورش است کشمکش است و زندگی سخت گیج می زند

پول می خندد، سکه می رقصد، هوا بس ناجوانمردانه جنگی است

بوی نفت و دود آتش، چشم مست و سود سرشار، اقتصاد و اقتصاد و اقتصاد

یا دراین بازی هستی یا به بازیت می کشند اگر هستی که هیچ اگر نباشی آنقدر به پرو پایت    می پیچند تا به بازیت وادارند، رسم هزاره است

ذهن پران، پندار دیگری هدیه ام میدهد : فردا صبحانه ای خواهم ساخت از تخم مرغ و نان تازه

فردا زندگی خواهم کرد مثل همیشه

ساعت دو  وسی و سه دقیقه است و من با آرامشی کم نظیر می نویسم و مکث می کنم و درهمه حال لبخندم پابرجاست 

این نوشته را فردا پست خواهم کرد امشب برای تنهایی است

فردا به هنگام کار  وقتی از شدت خستگی به چای پناه بردم درثانیه ای  این نوشته را نیز تقدیم میکنم و درلحظه ای که شما می خوانیدش به دیشب من اندیشه خواهیدکرد

فردا با همه ی غمبادهایش برایم زیبا می شود وقتی به لبخندهای شما فکر میکنم

هستی جاری و پاینده است آنچه می میرد خاطره هایی است که در غمباد فرداها فرو خفته است ،ما روزی آمده ایم ( ازکجا؟ ) و روزی خواهیم رفت ( به کجا؟) آنچه می ماند زندگی است

فردا اندیشه ی همه را کور کرده است

زمان  بلای جان آدمی گشته ! آیا هیچ جانوری از فردا سخن می گوید؟

آنانکه در بستر طبیعت زندگی می کنند مهاجرت و فصلهایشان تنها درکی است از زمان که آنهم غریزی و خوشایند است و ما که اندیشه می کنیم فردا سیاهمان کرده است

ساعت دو  وپنجاه و چهار شد اما دلم از نوشتن سیر نمی شود

دوستانم یکی یکی به خاطرم قطار می شوند لبخند می زنم

یکی از دردهایش می گفت و از تنهایی

یکی از رنجهایش می گفت و از بی وفایی ها

یکی از آرزوهای فردایش

یکی از دلواپسی هایش

یکی ازمن دلخور بود

یکی با من می قهرید

یکی از مادرش می گفت

یکی از نامردمی ها

یکی از بودن و هستی

یکی از ناخواسته فرزندیش

یکی از شدت تبعیض

یکی از آه ستم کشها

یکی از لذت مستی

یکی از اوج پروازش

یکی از آخرت ، عقبا

یکی از گریه مظلوم

یکی از شادی اسکی

یکی شب تا سحرماندن بر بالین بیماران

یکی از صفر تا صد X6

یکی از شیطنت هایش

یکی از ازدواج بد

یکی از همسر بی درک

یکی از چنجه و از برگ

یکی از دکترا و تز

یکی از شرکت و بیزنس

یکی از حاصل باغش

یکی از سوختن شالی

یکی از قد به رنج هایش

یکی از غربت و Homesick   

یکی از آخرین ورژن

یکی از کاسبان مالیات سرکش

یکی از اسکونت حاجی بازار

یکی از زیر میزی ها    ...

 

چرا ساعت؟ چرا سرعت؟ 

 من امشب خسته ی خوابم ولی خود را سپرده ام به تاریکی، به موج افکار فرداها ،ساعت سه و شانزده شد ولی چشمان من براق، نشسته برسینه نوری که با این واژه ها جاری است

برای تنهایی هرکس، اگر خوب بنگریم شاید از خواب شیرین تر نباشد اما

برای بودن درجمع، یقینن بهتر از تعدیل، یقینن شیرین تر از رواداری چیزی نیست چیزی نیست

اگر بر ماکت انسان از بالا به پایین بنگریم اولین تحفه ای که می بینیم سر و روی و فکر و اندیشه است و بعد دستان و بعد اشکم و بعد ...

اگر بر ماکت انسان از پایین به بالا بنگریم آیا مجالی تا به سر و رویش رسیدنمان خواهد بود؟

چگونه  به باغهای سرزمین  اندیشه سفر کنیم؟

چگونه کودکان را به پارک سرسبز خردمندی اردو  بریم ؟

بشنویم ازحکیم بزرگ ایران زمین از فراخنای قرنها پیش

 

 در این خاک زرخیز ایران زمین
 نبودند جز مردمی پاک دین
 همه دینشان مردی و داد بود
 وز آن کشور آزاد و آباد بود
 چو مهر و وفا بود خود کیششان
 گنه بود آزار کس پیششان

 همه بنده ناب یزدان پاک
 همه دل پر از مهر این آب و خاک
 پدر در پدر آریایی نژاد
 ز پشت فریدون نیکو نهاد
 بزرگی به مردی و فرهنگ بود
 گدایی در این بوم و بر ننگ بود
 کجا رفت آن دانش و هوش ما
 که شد مهر میهن فراموش ما
 که انداخت آتش در این بوستان
 کز آن سوخت جان و دل دوستان
 چه کردیم کین گونه گشتیم خوار؟ 

خرد را فکندیم این سان زکار
 نبود این چنین کشور و دین ما
 کجا رفت آیین دیرین ما؟
 به یزدان که این کشور آباد بود
 همه جای مردان آزاد بود
 در این کشور آزادگی ارز داشت
 کشاورز خود خانه و مرز داشت
 گرانمایه بود آنکه بودی دبیر
 گرامی بد آنکس که بودی دلیر
 نه دشمن در این بوم و بر لانه داشت
 نه بیگانه جایی در این خانه داشت
 از آنروز دشمن بما چیره گشت
 که ما را
روان و خرد
تیره گشت
 از آنروز این خانه ویرانه شد
 که نان آورش مرد بیگانه شد
 چو ناکس به ده کدخدایی کند
 کشاورز باید گدایی کند 

به یزدان که گر ما خرد داشتیم
 کجا این سر انجام بد داشتیم 

بسوزد در آتش گرت جان و تن
 به از زندگی کردن و زیستن
 اگر مایه زندگی بندگی است
 دو صد بار مردن به از زندگی است
 بیا تا بکوشیم و جنگ آوریم
 برون سر از این بار ننگ آوریم 

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد