آمدهایم بیحضور خود ... بیخواستِ خود
چه کسی ما را آورده است؟
پدر، مادر، طبیعت، خدا ... مهم نیست
بهرحال آورده شدهایم و اکنون اگر قرار به اندیشه است باید به این فکر کنیم
" چگونه بودن "
بودن، داستانیاست کهن که هیچکس بدرستی آغازش را نمیداند نبودن هم به تنهایی معنا ندارد چراکه در بود و نبود ما، هیچ نقشی از ما نخواستهاند تمامن آنچه برایمان باقیاست در کیفیت بودناست
چگونهبودن اگرچه روی پایههای ژن استوار گشته اما چیزی به نام خواست که با اندیشه و خردورزی جان میگیرد مارا به افقی که چشمهایمان میبیند رهنمون خواهدشد
" تو بگو به کجا نگاه میکنی تا من بگویم تو کیستی"
این شاید همان زبانزد معروف نمیدانم کجایی (انگلیسی؟) است که میگوید تو بگو چگونه فکر میکنی تا من بگویم که چگونه زندگی میکنی
فقط گاهی و درمواردی بسیار اندک نوع تفکر به دنیا با آنچه درواقعیت رخ میدهد متفاوت است این شاید همان اصل عدم قطعیت است که در جهان حکمفرماست اما قریب به همیشه " به چه چیزی فکر کردن میتواند چگونه زیستن " را طراحیکند، تجربه بشر حاکی ازین بوده است.
لذت و شادی و خنده و خوشی همیشه دردسترس ماست اگر یادبگیرم که جز ما دیگران هم هستند، " دیدن دیگران و جدی شمردن آنها در زندگی باعث تکامل آدمی است " درغیر اینصورت در دایره بسته و ناشناخته خود سرگردان خواهیم شد، این اصل مهمی در زندگی است.
زندگی به ماهیت، سخت است و هیچ تعارف هم ندارد اما برای درآمدن پروانه از پیله اگر رنج ِدستو پا زدن طی نشود آنچه از پیله برون میآید فقط یک کرم خواهدبود و هرگز پرواز را تجربهنخواهدکرد تا نام پروانه بهخود گیرد
زندگی سخت است اما نه به آن مفهوم که ترا از بودن غمگین کند
زندگی ماهیتی سخت و خارا دارد اما خستگی بجامانده از آن ضرورتیاست که ترا به پروانه تبدیل میکند
پروانه شدن راهی است که از بودن + خواستن ِخردمندانه بدست میآید، بودنِ تنها، نه گناهاست و نه جرم، هرکسی میتواند فقط باشد اما برای پروانه شدن سختی باید کشید و رنج
این قانون طبیعتاست، قانون زندگی است.
دوست عزیز:
قطعاً همینطور است که شما می فرمایید.