پردازش (تحلیل )

مقدمه : اجازه بدین بعد ازین برای برخی واژه ها معنی یا حتی اگه لازم شد توضیح بذاریم چون اینطوری حداقل می دونیم موضوعی که داریم دربارش حرف می زنیم برای همه مون روشنه و باورش داریم ( با احترام به همه شما عزیزان )

 

شب برفی

 

*سهل انگاری یک پدر و مادر جوان و کم تجربه

*بی مسئولیتی پدر و مادر

*حساسیت کودک

*نگاه غیر حرفه ای و غیر علمی به تربیت کودک در کشور ما

*گرفتاری بیش از حد ما ایرانی ها در زندگی سنتی

*تنبلی و لختی فرهنگی در تغییر روشها

*نداشتن مراکز تامین امنیت اجتماعی درست و به هنگام ( مثل شماره تلفن مخصوص به کودکان در مراکز پلیس هنگام وضعیت اضطراری )

*نیاز به آموزش اجباری والدین و کودک توسط مراکزی خاص در سنین زیر پنج سال ( دوره های اجباری کوتاه مدت آموزشی مثلا یک ماه برای هر سال )

و یا ..............

وقتی فقط همین هارو تو ذهنم مرور می کنم می بینم ما چه ملت آسیب پذیر و غیر متمدنی هستیم  ( دراین باره بعدها زیاد کار خواهیم داشت )

غیر متمدن = نبود قوانین و تدابیر زندگی نوین شهر نشینی و مکانیزم منطقی و ضمانت اجرایی آن

اگر آن شب زن همسایه نبود

* کودک در سرما آسیب جدی می دید ( تا حد مرگ )

* کودک به خانه بر می گشت و گریه را فراموش می کرد

* رهگذری تصادفا کمک می کرد

* بزهکاری تصادفا در کمین می بود

* کودک به راه افتاده و خطرات بیشتری در خیابان های اصلی تهدیدش می کرد

* .................

 

چرا پدر خندید ؟ 

 

* هنوز اول زندگی هستی پسر ! کو تا معنای اونو دریابی ؟!!

* همین بود ! مرد  خونه بودنت ؟

* تا تو باشی بدی نکنی !

* ...............

 

و احساس مادر ؟

 

شما بگید .........

 

 

 

 

شب برفی

..... زن همسایه بود ! پری خانم ، پرسید چی شده ؟ وقتی گفتم گفت : عیبی نداره بیا خونه ی ما ، الان میان شاید کوچولو رو بردن دکتر ……………….. !

تو ذهم مرور کردم اما تا دیشب قبل از خواب آجی خوبه خوب بود! دوبار گفت بیا پیمان !!  تردید داشتم اصلا ازاینکه جایی برم  در یک آن جلو اومد و سریع بغلم گرفت . وای ببین بچه یخ زده !!  

همونطور که داشت برفای سرو صورتمو با یه دستش پاک می کرد وارد خونشون شد بقیه خواب بودن منو نشوند کنار بخاری و گفت : ناراحت نباش هر جا باشن الان پیداشون می شه ...... تازه فهمیدم چقدر سردمه !

هرم گرما تو سر و صورتم زد احساس کردم پلکام سنگین میشه اما دلم پر از غم بود و  افسوس ! افسوس از اینکه بد شدم  و ازینکه من نمی خواستم بد باشم  هرگز ! از بد بودن بدم می اومد و هیچ وقت خیال این روز هم به دهنم نمی رسید چرا من نفهمیدم  چطوری بد شدم  ؟ کی ؟ چکار کردم که بد شدم ؟ غرق در اندوه ...............  ناگهان از خواب پریدم چشامو باز کردم مامان بود ! جلو بخاری خوابم برده بود تا .......... از پری خانم تشکر کرد و منو بغلش کرد و به خونه برگردوند آقا درحالیکه داشت تو جاش دراز می کشید نیم نگاهی به من کرد و خندید ! آجی سرجاش خواب خواب بود ! وقتی تو چشای مامان با هزاران سوال خیره شدم  گفت : تو خوابیده بودی یه مرتبه تصمیم گرفتیم بریم خونه ی دایی شب نشینی ! فکر نمی کردیم تو بیدار بشی !  همین

من اصلا خوشحال نشدم ، عصبانی هم نشدم اما رنج و اندوه هرگز از دلم بیرون نرفت ، هیچ وقت !

 

 

* در نوشتار بعد به پردازش این ماجرا خواهم پرداخت

 

شب برفی ...

.... شوک این ماجرا نگذاشته بود ترس از تنهایی و تاریکی بهم چیره بشه ، یعنی چی شده ؟؟؟  چه اتفاقی افتاده ؟؟؟ ( تنها سوالی که یادمه از ذهنم می گذشت) وتنها جوابی که مدام تو خاطرم می چرخید  " اونا منو تنها گذاشتن و رفتن "  برای همیشه واین نتیجه به شدت غمگینم کرد درحالیکه بغضم گرفته بود پا برهنه روی برفا راه افتادم تا بالای زانوم باریده بود صدای خرت و خرت برفایی که زیرپام فشرده می شد  تو سکوت شب می پیچید به در حیاط رسیدم ودروبا زحمت باز کردم برفای بالای در ریخت روی سر وصورتم ، با ترس سرمو بیرون بردم هیچ اثری از هیچ کس نبود حتی رد پایی هم دیده نمی شد از چپ تا ته خیابون و از راست تا چهار راه فقط برف بود و برف ، سرمو بالا آوردم توی نور لامپ تیرچراغ برق فقط دونه های درشت برف بود که می پیچید و فرو می ریخت ، همه جا سفید بود ، زمین پر ازبرف وآسمون پر از برف ، آره اونا منو تنها گذاشتن و رفتن ! چرا ؟ من بچه بدی بودم ؟ آره حتما من بچه بدی بودم ! دیگه بغض امونم نداد و اشک از چشام سرازیر شد صدای گریه تو گوش و گلوی خودم می پیچید کوچه اما آروم و راحت هیچ اعتنایی بهم نمی کرد کم کم برف روی سر و بدنم رو سفید کرد پاهام بی حس شده بود اما صورتم از اشک گرم بود صدای گریه به لرز افتاده بود دیگه باور کردم که تنها موندم می خواستم برم و ازخونه دور بشم انگار دیگه ترس نداشتم اما نمی تونستم  پاهام اصلا تکون نمی خورد ، تسلیم شده بودم " این سزای بد بودنه " .....  { بچه بد رو تنها می زارن و می رن برای همیشه }  باورکردم ! ( این اولین باوری بود که تو زندگی چهارساله بهش رسیدم )  اما .... اما مگه من بد بودم ؟؟؟   "من بد هستم !؟ "  { ولی هیچ کس به من نگفته بود که بدم ؟! } پس چرا اینکارو کردن ؟ ( اینم اولین شکی بود که باهاش آشنا شدم ) صدای گریه توی کوچه با این خیالات توی ذهنم کنار اومده بود ناگهان یکی گفت :  پیمان ! .... تویی ؟

شب برفی

هنوز چهار سالم نشده بود هرروز از مادرسوال می کردم پس آجی کی بزرگ می شه باهم بازی کنیم ؟  

من عاشق  بازی بودم ولی اون هنوز یه سالش بود موهای جفتمونم طلایی بود و توی آفتاب می درخشید اما موهای دخترک لخت ونرم ، لب و دهن و دماقش ظریف و کوچولو بود ، چشای براق وکمی سبز و بی نهایت شیطون داشت مثل عروسک .............

 

شاید داشتم خواب می دیدم ، یادم نیست هرچی بود بیدار شدم اتاق خیلی ساکت بود صدای نفس کشیدن هیچ کس نمی اومد  برگشتم  توی تاریکی چیزی معلوم نبود ، از تیر چراغ برق کوچه نور ضعیفی از شیشه رد می شد و توی اتاق می تابید ، پا شدم  نشستم  رختخواب ها پهن بود اما هیچ کس توش نبود هراس گرفتم ! بلند شدم ، چشامو مالیدم باورم نمی شد ! واقعا هیچ کس نبود !  نه مامان  نه آقا و نه خواهر کوچولو ، از شدت ترس دستامو روی تشکها کشیدم ..... نه ! صدا زدم :  مامان ! .......... مامان ! ............... سکوت مطلق ...............

بطرف آشپزخونه رفتم ... به راهرو .... و ..... همونطور که با ترس و نگرانی خونه رو می گشتم صدا می زدم :  مامان !   .........آقا ! .......... اما فقط صدای خودم تو سکوت برمی گشت و لحظه به لحظه ترسم بیشتر و بیشتر می شد نوک انگشتام به زور تا کلید برق می رسید اما اصلا به ذهنم نرسیده بود لامپ روشن کنم . درو به سختی باز کردم .... هجوم سرما امانم نداد  چقدر برف توی حیاط نشسته بود ، روی دیوارا ، شیر آب ، دوچرخه و ....... انگار از آسمون نقره می بارید دونه های درشت برف ازون بالا رقص کنان به آرومی پایین می اومدن  و روی همدیگه آروم می گرفتن .  

 

( ادامه دارد )

 

 

پاییزی که ما را می نوازد ....

 

هر صبح که پا می شم قبل از هر کاری پشت پنجره اتاق می ایستم ، نگاهم تا دور دست جایی که از سینه کش کوه تا ستیغ آمیخته به آسمان سیر می کنه .  باید لمس کنم ، حس کنم با جان و تنم این پاییز دل انگیز روح نواز رو

برگی برای آزادی از بند ......وابستگی

 

 

مهر

وقتی برای ستایش آنچه که می بینیم ،می بوییم ، می شنویم و درمی یابیم . دیدن = نوری که از دریچه چشم هایمان می گذرد نوری با هزاران رنگ و جایی که می ماند در گوشه ای از حافظه

بوییدن = باد،خاک،آب و آتش و هر آنچه بین این چهار قرار می گیرد

شنیدن = صدا ، نجوا ، زوزه ، گریه ، فریاد ....................و سکوت

دریافت = ؟