یک از هزاران (۴)

 

علی خان با یه لبخند با نمک گفت مگه ما یه گمشده بیشتر داریم ؟!

گفتم ایندفعه آره ! دوتا  ص یاد ابروهاشو درهم کشید و درعینی که نمی تونست لبخندشو مخفی کنه گفت مهندس نکنه تو حسودیت می شه ؟!! انگار خیلی حساس شدی خب فرض کنیم الان باهمن روشونم نمی شه اطلاع بدن !

همونطور که ذهنم ماجرای اون شب رو مرور می کرد گفتم آره حق با توه من زیادی حساس شدم ....  پا شدم خداحافظی کنم صیاد گفت من ده دقیقه دیگه یه کلاس دارم بعدشم باید برم دانشگاه آقا هیچ حواست هست که امروز با استاد « ک » ساعت سه تودانشگاه تهران قرار داریم کلی اعتبار گرو گذاشتم قصد نداری که منو خراب کنی گفتم یادم بود سرکارعلیه ، خودمو می رسونم

وقتی وارد شرکت شدم درکمال ناباوری جناب جعفر خان با سر و لباسی شیک و سیگار به دست خندان و مشتاق به طرفم اومد و امون نداد چیزی بگم  بغلم کرده و هی رومو می بوسه منم مثل چوب خشک هیچ واکنشی نشون نمی دم ، خیلی شیرین تو چشام نگاه می کنه و می گه حرفای زیادی باهات دارم حسشو داری ؟ ....... چکار کنیم ما هم ترو داریم دلمون به تو خوشه و....... گفتم خیلی خب شیرین زبونی باشه برا بعد ..... ازون خیلی حرفا بگو

رفتیم تو اتاق قبل از اینکه حرفی بزنه گفتم ببین بذار اول یه خواهشی ازت بکنم داداش من هیچ مایل نیستم حرفای شخصی و مسائل خیلی خصوصیتو بشنوم نه اینکه من خیلی متمدنم  نه ! بلکه نمی خوام با شنیدن اونا به خیلی چیزا متعهد بشمو یه وقت نتونم امانتداری کنم آقا غلط کردم نمی خوامم عضو تحقیق باشین .... اوکی ؟  لبخندی زد و دوباره شروع کرد به عذخواهی و ... گفتم آقا جان اینا تعارف نیست به خاطر خودمه ....... قبول کرد ...  

پیمان همه چی خیلی سریع پیش رفت می دونم ازم دلخوری ولی به خدا نشد نمی شد هیچی معلوم نبود .....از روزی که شورانگیز اومد اینجا خوب من ازش خوشم اومد ..... خودت می دونی من تو این خط ها نبودم ..... ولی آخه دیدم یه جورایی ازش خوشم اومده از طرفی بعضی رفتاراش بی ملاحظه بود ، اذیتم می کرد ..... تا اون شب که قرار شد حرف بزنیم ..........اول  حرفامون بی مقدمه بهش گفتم  تو الان برای چی اینجایی برگشته می گه برا اینکه دوستت دارم !  منم یه مرتبه آمپرم رفت بالا گفتم چرا دروغ می گی ؟  تو منو دوست داری و با همه بگو بخند می کنی ؟ انتظار داری باور کنم ؟ با هر کسی راحت حرف می زنی دست و سرتو موقع حرف زدن تکون می دی  اگه تو منو دوست داری چرا وقتی می خواستی چایی تعارف کنی ... اصلا چرا جلو همه چایی گذاشتی من خیلی بدم اومد ..... نه ! تو دروغ می گی واِلا چرا وقتی من می اومدم برات مهم نبود با بقیه به حرف زدنات ادامه میدادی تو معلومه تنت می خاره برات آدمش مهم نیست فقط ......

حرفشوقطع کردم و گفتم صبر کن ! آقا بسه .... والله  اگه من جای اون بودم اشک که سهله خون گریه می کردم ........ آخرشوبگو جزییاتو بی خیال .. نتیجه ؟  با قیافه خیلی جدی و ابرودرهم می گه

پیمان بذار بگم اینا مهمه !                            

 برای کی ؟  برای خودتون آره ولی برای دیگران نه

خیلی خب پس بذار اینم بگم بعد ، حرف آخرم بهش این شد که اگه راست می گی ؟ دیگه حق نداری اون کارای گذشته رو تکرار کنی از فردا هم دیگه نمیخواد بیای شرکت بعد ازین من بهت می گم چکار کنی ، کجا بری ، با کی بگردی با کی حرف نزنی ، خلاصه اگه بخوای غیرازین باشه من تحمل نمی کنم تازه حق نداری بدون اجازه من با هیچ مردی حرف بزنی حتی با داداش یا بابای خودم ..........

و به سلامتی توافق شد ؟

ظاهرن که اینطوره

خب مبارکه ! منکه همون شب بهتون تبریک گفتم الانم که دست خالی اومدی  پاشو ! پاشو بپر سرخیابون یه جعبه شیرینی بگیرو بیا ........

آخه روم نمی شه پیمان هنوز که عقد نکردیم .........

 بله ..... یعنی چی ؟ تو هنوزهیچ کار رسمی نکردی ولی اصل قضیه اوکیه

راستش یه کارایی کردیم

یعنی چی ؟   مثلا چه کارایی ؟!!

رفتیم خونشون ...... یه کم سکرت بود نشد بگم

بابا ای ول ! پس بگو این چند روزه که ما از دلشوره مردیم ، توی  بی غیرت ! ای تف تو مرامت روزگار! ..... حالا هم ذوق کردم هم دلخورم  ولی درکل خوشحالم و نیشم باز شده

آره دیگه هرکی تروبا این سرو وضع ببینه باید مثل من عبدالله باشه که نفهمه بغلش کردمو بوسیدمش و از صمیم قلب براش آرزوی خوشبختی کردم ....... آقا بلبشویی راه انداختیم که نگو بچه های شرکت رو جمع کردمو اعلام تعطیلی ! گفتم وضعیت اضطراریه ! رفتم سراغ موسسه قضیه رو مثل برق به ب.رز.یی گفتمو ازش خواستم همراهی کنه دمش گرم واقعا دمش گرم چنان همراهی کرد که این خاطره تا ابد برامون موند ، آقا تمام برنامه هاروبهم زدم ........ کلاس ملاس و کار واینا کن فیکن بچه هارو فرستادم گل و شیرینی گرفتن و شرکتو گذاشتیم رو سرمون کل ساختمونو مختل کردیم ........ یعنی خداوکیلی به اندازه یه جشن چند میلیونی انرژی سوزوندیم جعفرهم جاخورده بود هم از خوشحالی قاطی کرده بود می دوید تا طبقه آخر دونه بدونه از دفترا و شرکتهای ساختمون عذرخواهی می کرد اونا هم وقتی می فهمیدن جریان چیه تبریک میگفتنو ..... اهالی زرتشت غربی تا ولیصر فاصله ای حدود شص هفتاد مترو هاج و واج کرده بودیم تا بیان بفهمن چی بوده چی شده یه ساعتی تلافی هزاران خروار خستگی و علیلی و مردگی رو درآوردیم ..... یاد ندارم تو هیچ جشنی اونقدرهیجانی بشیمو و سرو صدا کرده باشیم انگارهمه منتظر یه بهونه باشن ! آقا  تبمون که پایین اومد تازه فهمیدیم که چه کردیم ! تازه بعضی معترضارودیدیم ! دکترص یاد چشاش چارتا شده بود یه جوری به من نگا می کرد که انگاری یه موجود تازه مخلوق دیده باشه فقط برا جلوگیری از بعضی تبعات ،دو سوته سرو کونمونو جمع جور کردیم و ..... الان که یادم می افته خدارو شکر می کنم که اون خریت شیرین اونم تو محل کار همه جاش شیرین و دلنشین باقی موند و خرمگسی زنبوری چیزی نیشمون نزد !

اما شب ..... شب یه شکی تو قلبم اسکی میکرد وحشتناک ، به هیچ وجه نمی تونستم نگهش دارم  یه نقطه سیاه کوچیک تو ذهنم مونده بود و روشن نمی شد

 

ادامه دارد

 

پ ن

 

اسامی افراد از۲۵٪  تا ۱۰۰٪ واقعی هستن مثلن جعفردادخواه  ۷۵٪

یک از هزاران (۳)

 

 با اینکه رشته تحصیلی من فنی و ریاضیه و تو بخش تخصصی خودم جدی هستم در کنارش علاقه شدیدی به علوم انسانی دارم در حالیکه کمتر کسی رو پیدا کردم این روحیه رو داشته باشه ، اونایی که تو رشته های فنی هستن خیلی علاقه ای به دانش های انسانی اجتماعی ندارن و اونایی هم که تو رشته های روانشناسی و تاریخ و جامعه شناسی و حقوق و ادبیات و زبان و ..و...  چندان علاقه ای به فنی و ریاضی ندارن و چه بسا ازش متنفرهم هستن ، بَرو بچه های پزشکی هم یه عوالم خاصی دارن منظورم پولکیاشون نیست اونا که از جرگه بشریت بیرون افتادن (جدی گفتم ) بیشتر کسانی رو می گم که بواسطه دیدن پی درپی صحنه ها و حوادثی از جنس بیماری و درد ، مرگ  و خون و تیغ و کما و گریه و فریاد و فغان و ..و....  یه جورایی انگار عصب ها و قلبشون تغییر ماهیت داده و جنسش عوض شده که البته خیلی هم عجیب نیست این مقدمه رو گفتم تا بگم همین ویژگی وحسی که من دارم باعث شده تو شناخت آدما خیلی ادعام  بشه ! از طرفی به آدمایی که تو این مایه ها هستن به شدت علاقه مندم و به کسانی که فارغ از تخصص شون به دانش انسانی بها می دن و بدون دریافت پول و پست ، براش وقت و انرژی صرف می کنن  بی نهایت ارزش قائلم  ..... حالا یکی بگه اصلن این چه ربطی داشت ؟! آقا !خانم ! ما چاکرهمه بچه باحال ها و خوش تیپا * هستیم و از وجودشون بهره مند می شیمو براشون آرزوهای خوب خوب داریم ( خیلی لاتی شد ) ..........

سه روز تموم ازهمکارم خبری نشد به خونشون زنگ زدم اونا هم اظهار بی اطلاعی کردن البته ازین عادتا داشت همینم باعث شده بود که ما خیلی نگران نشیم اما خانم منشی چطور ؟ .........ازون چرا خبری نبود ؟  شرکت دو بخش داشت ، بخش پشتیبانی-اداری ، از تلفن ها و ارباب رجوع تا خرید و فروش و جمع آوری اطلاعات مزایدات ، تبلیغات ، بازارو سازمانها و ارز و بورس  و .... ( در اندازه بسیار محدود ) که یه گروه چهار نفره اینجا کار می کردن از جمله خانم منشی

 بخش دوم که اصلی محسوب می شد بخش فنی بود مونتاژ ، اسمبل ، تعمیر ، تعویض قطعه و نصب سیستم عامل وبرنامه اصلی و نرم افزارهای کاربردی و خدمات کامپیوتری و یه وقتایی هم با گرفتن سفارش ، نوشتن برنامه های کوچکی با C++ یا  ویرشوال سی ، تو این بخشم یه گروه چهار نفره با خودم ، کار می کردیم  یادتون باشه اینایی که دارم می گم مال دهه هفتاده وقتی که به جز چند شرکت گردن کلفت با سرمایه های دولتی و ازاون لحاض ! مابقی  عددی نبودیم با این حال ما جز بهترین ها در رده خودمون بودیم همکارانی که همدوره ما هستن می فهمن من چی می گم داستان داس هفتی که هیچ وقت به بازار نیومد  ..... ویندوز 3.1  ، رم هشت مگی  و ........اینترنت ، این یکی خیلی جالب بود سال ۱۳۷۱ یه مثلث متشکل ازمرکزتحقیقات فیزیک نظری ، دانشگاه صنعتی شریف و دانشگاه گیلان اولین پیشگامانی بودن که از طریق پروتکل UUCP برا اولین بار تو ایران با دنیای آزاد ارتباط برقرارکردن اونم فقط در حد تبادل ایمیل ، سال ۷۳ موسسه ندا رایانه از طریق ماهواره " کد ویژن " (Cadvision) کانادا ، اولین ISP  ایران رو راه اندازی کرد وسرانجام در سال ۷۴ شرکت « امور ارتباطات دیتا » تاسیس شد و پایه اینترنت تو کشور گذاشته شد این یه تیکه رو گفتم تا بگم ما جزء اولین ها بودیم که همون وقت با هزار پارتی و رابطه تونستیم یه اکانت از اینجا بگیریم و با چه سیستم محرمانه بازی و این حرفا اونم فقط برای یک ماه که کاملا برای شرکت ما جنبه تبلیغاتی داشت ..... وای ! اصلن باور کردنی نیست حالا با این همه محدودیت و فشاری هم که رو ایرانه بازم نمی شه اونروزا رو باور کرد از داس و فرترن .......تا ویستا ، جاوا ، پایتون و.... هزار پروتکلی که روزانه تولید می شه .........  بچه ها اینا هم ربط داشت      نه ؟!

روز چهارم از خانم « پ » (همکار بخش پشتیبانی ) خواستم از روی پروفایل ایروانی شمارشو برداره و اونو پیدا کنه اما نشد کسی جواب نداد خیلی کلافه بودم اون اتفاق یه کم ذهنمو به هم ریخته بود طبق عادت پاشودم رفتم بیرون تا یه هوای تازه بخوره تو سرو صورتم که به خانم ص یاد تو راه پله برخوردم سلام و حال احوال پرسید چیزی شده مهندس ؟  گفتم آره بچه مون بازم گم شده دارم می رم کلانتری اطلاع بدم ، زد زیرخنده و گفت رنگ لباس و کفش و کلاشو یادت نره با یه نیشخند گفتم ایدفعه یه کم فرق می کنه دکتر ! گویا از لحنم گرفت که یه موضوع خاصی باید باشه ...... گفتم شما بفرماین من چند دقیقه دیگه میام موسسه پیشتون .............. 

هرچی بیشتر توضیح می داد من چشام بیشتر گرد می شد علی خان ب ر.ز.یی می گفت همون زمانی که شما آگهی داده بودین یه خانمی اومد اینجا و یه سوالاتی کرد که عجیب بود من دیدم طرف مشکوک می زنه دست به سرش کردم رفت ولی از وقتی که دیدم دقیقا همون خانم (شورانگیز)  اینجا مشغول به کار شده برام یه کمی جالب بود .... حالا مگه طوری شده ؟ پرسیدم سوالای ایروانی چی بوده گفت بعضیاش عادی بود مثل : این شرکت کی تاسیس شده شریکاش چند نفرن مجردن یا متاهل اینجا مال خودشونه یا اجاره ایه ولی اینکه می گفت من اصلن نیاز مالی ندارم فقط می خوام با آدمای با کلاس همکار بشم به نظر شما منو قبول می کنن و.... از همه عجیب تر اینکه پرسید می شه شبا اینجا موند بعد انگاری احساس کرد بد شد ، حرفشو عوض کرد و گفت منظورم اینه که اینجا شبا کسی هم می مونه ؟  یه کم منو به شک انداخت .

داشتم به حرفاش فکر می کردم که خانم ص.یاد با دستای خیس ازآشپزخونه اومد بیرونو با لبخند پرسید چیه بازم دارین پشت سرمردم حرف می زنین ؟! داشت می خندید که با شیطنت ازش پرسیدم خانم دکتر پیشنهادتون چی شد ؟ خیلی محکم گفت پای حرفم هستم ! گفتم به خدا اگه بدونم راست می گی جیک ثانیه ترتیبشو می دم من با اتفاقاتی که داره می افته خیلی به ادامه ماجرا با ایشون خوش بین نیستم انگاری با این حرف حس زنونشو قلقلک دادم .... با قافیه جدی پرسید طوری شده ؟ گفتم نه ! یعنی هنوز نه !  ولی از آینده نگرانم پرسید از آینده چی ؟ گفتم شرکت ....

یه مکث کوتاهی کرد و با شیطنت پرسید راستی مگه بنا نبود منو استخدام کنید چی شد ؟ بیام ؟ آقای ب.رزویی گفت یکی زرنگ تر از شما بود فکر کنم طرفو تورش کرد تموم شد ! من و ص یاد انگاری جا خورده باشیم دوتایی در یک آن گفتیم کیو ؟؟؟

 

ادامه دارد

 

* خوش تیپ

یک از هزاران (۲)

 

 

صدای گریه خانم بود ....  چی شده ؟! موضوع چی بود ؟!  کمی منتظر موندم .... نخیر ! صدا حالا دیگه به هق هق افتاده بود و بی ملاحظه تر .... صدای جعفر که یه بند حرف می زدو سعی می کرد آرومتر باشه با موسیقی گریه بهم پیچیده بود وچه عجیب و باورنکردنی ! چرا درو باز نمی کنن الان ۴۰ دقیقه س ... پا شدم رفتم طرف آشپزخونه تا پشت در ، می خواستم صدا کنم ، به در بزنم ؟ .... نه  یه کم دیگه صبر کنم خودشون باز کنن ،‌ اینطوری بهتره ، جریان کمی طولانی شد ترجیح دادم چند دقیقه برم تو فضای باز، آروم در شرکتو باز کردم ، خوشبختانه کسی نبود ساختمون سوت و کور، یه نگاهی به شکاف در بغلی انداختم ، لامپی روشن نبود ، توهمین طبقه کنار شرکت ما یه موسسه بود ، تدریس خصوصی و کنکور ، مدیر داخلیشم یه پسر خیلی باحال و دوست داشتنی به اسم علی . ب.رزویی .... با یه عالمه دبیران با تجربه و مشهور و با سواد ، این همسایگی از خوبیای روزگار بود  بعضی وقتا روزگار تصادفن به آدم لبخند می زنه آدمای پوست کلفتی مثل من ، توهمون سن بیست و دو سه سالگی  یاد می گیرن که هیچ انتظار و چشم داشتی ازش نداشته باشن ، بعد بیست سال جنگ و صلح نیازی نیست تولستوی باشی تا بفهمی کجای دیوارش باید یادگاری نوشت  ازبین اون دبیرای رسمی و غیر رسمی ، الهه . ص.یاد  زیست و زبان انگلیسی تدریس می کرد ، دوره دکترا درزمینه ماموگرافی و کنسر تو یکی از دانشگاهای امریکا رو میگذروند برای یه پروژه تحقیقاتی توهمین رابطه به ایران اومده بود جامعه مطالعاتیشم چند شهر شمالی بود ، زنانی که سرطان سینه داشتن ازجمله مادر خودش ، خانم ص یاد هم جز معدود آدمای خودساخته ای بود که تا یه مسیرهایی از زندگی همراه بودیم .............

 برگشتم و به آرومی درو باز کردم رفتم تو ،  صدای گریه کمتر شده بود اما حالت بغض و ناله داشت ..... کمی عصبی شدم اومدم صداش بزنم که درباز شد چهره برافرخته و درهم ، با دستای لرزان ازروی میز پاکت وینستونو برداشت و به سختی یکی روشن کرد چشمای پرازسوالمو نگاه کرد و رفت یه گوشه روی زمین ، کف پارکت سرد کز کرد و نشست ، رفتم نزدیکش هیچی نپرسیدم فقط نگاش کردم خیلی بهم ریخته بود وقتی می خواست پُک بزنه دستاش می لرزید چند لحظه بعد بطرف آشپزخونه رفتم خانم همچنان گریه می کرد و سرشونه هاش بالا پایین می شد چنان زجه میزد که دل سنگو آب میکرد ...... چی بگم ؟؟!! یه بسته دستمال کاغذی گذاشتم رو میز،  تمام آرایشاش با اشک و آب دماغ ولو شده بود ، یه کم از نیم رخ نگاش کردم نتونستم احساسمو نسبت بهش بفهمم ......خیلی اهل سیگار نبودم ولی منم یکی آتیش کردم  ، تکیه دادم به میز و دود سفید و لطیف وینستونای اون سالهارو فوت می کردم تو لوستر وسط سقف و بهم پیچیدن و پخش و پلا و محوشدنشو نگا می کردم .... والله دیگه این مدلیشو ندیده بودم که به برکت این دوست عزیز به تجربیاتم اضافه شد آشنایی با اعمال شاقه و کمی تا قسمتی مشکوک و روانپریشانه ! تا اونجایی که من شناخته بودم دوست ما جزء افرادی بود که شاید بواسطه خونوادش با خانما برخورد آنچنان نداشت اصلا یه جورایی هم به دختر آلرژی داشت در عین حالی که نیاز بسیار عمیقی هم در وجودش موج می زد به نظرم چون دوره های مختلف سنی شو بدون حضور این موجودات شیرین گذرونده بود دچار تیک های عجیبی شده بود ، داشتم به سقف نگاه می کردمو گذشته هاشو مرور می کردم این دختره چی ؟ اون چرا ؟! .................... اصلن داستان چیه ؟!! سیگارم تموم شد و سیگار چارمی رو از دستای آقا جعفر گرفتنمو یه چش غره شدید ! ..... دلم بدجوری براش سوخت چنان مظلومانه نگام کرد که یه لحظه خود یزید بینی من بالا زد .با صدای گرفته و خش دار ، بریده بریده گفت

 پیمان جان .....  به خدا شرمندتم ..... ترو جون هر کی دوست داری... منو ببخش برنامتو بهم زدم ...... سرشو انداخت پایین  ، یواشکی گفتم

پس منو نگر داشتی که مراقب باشم همدیگروگاز نگیرین ؟!! مردحسابی این دیگه چه سناریویی بود ؟ با همون حالت ضعف و بی حالی گفت

می شه شورانگیزوتا یه جاهایی برسونی ؟ گفتم مشنگ انگاری خیلی خوردی حالیت نیست ماشینم دست دائی مه خودمم باید با خط ۱۱۱ برم ! حالا تا ازکنار گوشای دراز شده من دوتا شاخ پیچ درپیچ بیرون نزده  پاشو هم خانم رو برسون خونه هم منو ، که شاید بتونم برا یه عذرخواهی ، آخرای مهمونی برسم 

 

ادامه دارد

 

( ۱۱۱ که می دونین چه وسیله ایه ؟ ..... برا اونایی که نمی دونن بگم که وسیله  نقلیه ی مردونه س وقتی می خوای پیاده گز کنی دوتا پا داری می شه ۱۱ یدونه هم ........ آره خودشه !‌ ....که سرهم می شه ۱۱۱  )

یک از هزاران(1)

 

 

یک صدُم

 

ساعت پنج و نیم غروب بود داشتم آماده می شدم برم خونه زمستون ۱۳۷۵ یکی از روزای دیماه .

سال خشک و بی برکتی بود اما بعضی شبا سرمای استخون سوزی داشت هوا کاملا تاریک شده بود معمولاخانم ایروانی نیم ساعت زودتر ازما شرکت رو ترک می کرد اما اونروز با آرامش خاصی پشت میزش ظاهرن با کامپیوترمشغول بود ، شورانگیز ایروانی شیمی خونده بود اما حدود یک ماه پیش از بین ۳۴ متقاضی کار از طریق آگهی توی روزنامه به شرکت ما افتخارهمکاری داد ، دوست و شریک محترم آقای دادخواه توی آشپزخونه ورمی رفت من فقط صدای سابیدن می شنیدم سابیدن قاشق به دیواره داخلی لیوان!صدا آشنا بود به همین خاطرکمی تعجب کردم آخه دم دم رفتن ؟!  قهوه ترک ؟! ...

جعفر کاری نداری ؟ .......... من رفتم

پیمان صبرکن !

لحنش عادی نبود یه مکث کوتاهی کردمو یه نیم نگاه به خانم و یه نگاه به طرف اتاق مبله ای که یه شبایی می موندیم ، زمانی که کارمون از کنترل دررفته بود یا  تو اسفندماه که باید سال رو می بستیم یا یه شرایط اضطراری ....... بعضی وقتا هم برا یه مهمونی چند نفره و جفنگ بازیای سرخوشانه !  اما الان وقت هیچکدوم نبود ! ........... از آشپزخونه اومد بیرون و با قیافه ای مظلوم و چشای شهلایی ! و لحنی شیرین و خواهشانه  گفت : بمون کارمهمی دارم ! می خوام کمک کنی .......

با تعجب یه نگاه به خانم انداختم و با نگاه کشدار به چهره جعفر برگشتم یه حرکت تاییدی آروم با سرش کرد و من ......... یه نفس عمیق کشیدم ..... یه بار دیگه از هوش و خردم عذرخواهی کردم ، ازاینکه بهم گفته بود و من بهش اَخم کرده بودم ازینکه چندبار نشونم داده بود و من رو دستش زده بودم ، آروم دستمو به پیشونیم بردم  و روحمو نوازش کردم یادم افتاد روزی که برای انتخاب یک همکار از بین سی و چند نفر ، مثل یه سامورایی جدی هرگونه سفارشی رو نادید می گرفتمو دنبال شایسته می گشتم چه اتفاقاتی افتاد ! یاد اون دوتا خانمی که صادقانه با همت خودشون بیشترین امتیازو آوردن چقدر با متانت ، چقدرعالی و خودساخته ، آشنای هیچ کسی هم نبودن یکیشون وقتی فهمید با وجود داشتن تمام شرایط کافی ( لازم نه ! کافی ) کس دیگه ای داره انتخاب می شه نگاهی بهم کرد که هنوزم وقتی یادم می افته از ننگ قبول سفارش همین جعفرآقای شریک روانم سرخ می شه و دود از دماغم بیرون می زنه ، خیال کردم شاید سرکارخانم ایروانی شرایطی داره که قراره بهش کمک بشه تازه گیرم که اینطور بود ازکجا معلوم اون دخترشایسته شرایطش بدتر نبود ؟ بعدشم ما که نمی خواستیم کارخیریه بکنیم .... ببین چه ریلکس و بی حیا نگاش به مانیتوره و گوشاش اینجا ، از همون روزاول همه چی برام روشن شد اما هی به خودم نهیب زدم که بس کن ! از بس که خودتو تو زندگی مردم غرق کردی به اسم تحقیق ، دیگه چشاتم کار اصلیشو ول کرده داره بی ناموس می شه  ....... نه ! ...... در حالیکه همه چی درست بود .  تمام اینا تو فاصله درآورن کت و نشستن روی صندلی از ذهنم گذشت به محض نشستن گفتم : من باید مهمونی باشم ماشینم ندارم ............. چرا الان می گی آخه ؟!

شرمنده از صبح دو دل بودم هی با خودم کلنجار رفتم روم نمی شد ..... از خانم ایروانی هم خواهش کردم بمونه !

بله ! ........مشخصه !  خب الان من قراره چکار کنم داداش ؟ ( همراه حرف جهت نگاهمو به سمت خانم بردم ) انگار نه انگار !

من و ..... من...... من با ایشون یه صحبتایی داریم که ............. دوست دارم تو هم باشی !

تو صحبت خصوصی شما منم باشم ؟؟ !! خندم گرفت از جام پاشدم ومحکم گفتم خب مبارکه ! خبر شیرینی بود پس شیرینی فراموش نشه کادوی منم بزودی تقدیم می شه  ممنونم ازاینکه من اولین نفری هستم که بهم خبر دادین

نه .... به جان پیمان ناراحت می شم ! .......... خانم پرید تو حرفای آقا و گفت : خب آقای ...... شاید کار مهمی داره مزاحم ایشون نشیم !

من می خوام پیمان باشه ! .............. خوبه دیگه ! خودتو اینقد لوس نکن یه تماس با خونه بگیر و بگو کار داریم ...... بابا ازت خواهش می کنم رومو زمین نزن ! دیگه از رو رفتم و همه چی رو فراموش کردم برا اینکه حال و هوارو عوض کنم با یه لحن خیلی صمیمی گفتم باشه به شرطی که اسموتونو ازهمین الان به جمع اعضای تحقیق اضافه کنم ؟!

باشه حالا که ماهم قراره تو جمع موشای آزمایشگاهی تو ثبت نام بشیم من حرفی ندارم !

خب نگفتین من باید چکار کنم ؟!

هیچی ! فقط خواهش می کنم تو بمون !

رفت تو آشپزخونه و یه لیوان قهوه ترک آرود گذاشت جلو من و یواش گفت : خیلی مخلصم به خدا تلافی می کنم

بعدشم رو به طرف : شورانگیز بریم ؟! پا شدن رفتن تو آشپزخونه و درو بستن ...........حالا نوک هد سوال روهارد مغزم گیر کرده ....چرا من باید اینجا باشم ؟! چون خونواده ی جعفر مذهبیه ؟! ........ آره ؟ .....نه  ..آخه کسی که نمی دونه ... مخصوصن با مخفی کاری هایی که جعفر داره اون پلیس بازیاش ، یه هفته یه هفته ناپدید شدناش ...... الان من چرا باید اینجا باشم ؟ خب چیز خاصی نیست ته تهش یه ازدواجه  اینکه مشکلی نداره ! ....... شایدم به خاطر عادتیه که جعفر طی این چندین سال دوستیمون و این چند سال شراکتمون پیدا کرده هر جا وا می مونه یه ضرب میاد سراغ من ... بارها و بارها ، وقت و بی وقت اومده سراغم و ازم خواسته همراهی کنم مشکلی رو درمیون بذاره .... بیشتر مواقع هم مشکل فکری داشته ، تضادهای عجیب و غریب ....... و من ......... شاید سنگ صبورش یا گوشهای مفت ........ وقت کافی .......حوصله بی نظیر اینا شاید معنی پیمانیه که خودم تو مغز این شریک گذاشتم اصلن جعفر یه سالم از ماها بزرگتربود به واسطه داداشش علیرضا که همکلاسیمون بود وارد جمع ما شد به هر حال روزای ژولیدگی ، بی مزد و منت در خدمتش بودم ......... و حالا ....حداقل نکرده یه ندایی بده از اول یه کوچولو بگه قضیه منشی و دوستی و ازدواج و ..... تو همین چرخ و فلک بودم که صدای بق بقو ... بق بقوی دوتا  کبوتر از بالکن نظرمو جلب کرد به جان خودم اینقدر قشنگ عشقبازی می کردن که نگو زیر نور چراغ  آی رمانتیک بود دستامو زدم زیر چونمو همچین ریلکس رفتم تو نخ اونا ، آقاهه اِ ببخشید ! نره هی پراشو پف می کرد دورمادهه می چرخید و از نوکش دم به دم نوک می گرفت و محکم می کشید .... اساسی ..... بعداز هر نازونواشم می رفت روشو و با چندتا حرکت ریزلرزه  یه سفرماوراء می رفت و برمی گشت ... می اومد پایین و ... دوباره .... نیشم تا بناگوش باز بود .... خدایی چه سوپر مشتی بود دزدکی ! نمی دونم راضی بودن یا نه ولی منو نمی دیدن ........ خستگیم در رفت آخ یش .......اول فکر کردم خیالاتی شدم ولی خوب که گوش کردم دیدم نه صدا صدای  گریه س  ! صدا بلند تر شد ...... رومو برگردوندم ...آره صدا از آشپزخونه بود .....هر لحظه هم بلند تر می شد !

 

ادامه دارد

سکسکه در تالار عشق

 

زن و مرد  ، عشق و س ک س

 

با فرض مشخص بودن تعریف زن و مرد کمی س کس و عشق رو مرور کنیم :

س کس در معنای عمومی یعنی لذت بردن از لمس چیزی ، وقتی پوست بدن با لمس کردن جایی ایجاد لذت بکنه به نوعی سکس حاصل شده بارزترین جلوه س-کس همین جنگ تن به تن ایه که بین یه زن و مرد بوجود می آد ( البته این صحنه ای که الان تو ذهن شما تولید شد احتمالا لحظات آخر این جنگ بود ) چراکه همین رفتار اصولا با قربون صدقه رفتن و ماچ و بوسه و نجوا نیایش و لمس نوازشی آغاز می شه ( اسلو موشن تصور کنید ) این رابطه با روش درستش اینقدر نرم و آروم واینقدر با لطافت و ملاحظه شروع می شه که اصلن کسی باور نمی کنه به اون داد وهوار و آخ و اوخ ، خیس عرق شدن ، بلند کردن وزمین زدن ، زمین خوردن و مچاله شدن پایانی ختم بشه تا جایی که وقتی کاملا تموم می شه نتیجه این جنگ می شه پیروز- پیروز یعنی هردو طرف ، جنگ رو بردن ( یادمون نره که برد - باخت یا باخت - برد تو این جنگا عواقب خطرناکی داره ) نیرو جنگ افزار و انرژی که تو این نبرد الهی ! صرف می شه بعضی وقتا اینقدر زیاده که طرفین رسمن بی هوش می شن البته این در نوع فرد اعلی و درجه یکه س ک سه ( آخه وقتی دو نفر عالق! و باغل! آگاهانه به جنگ میان اگه الهی نیست پس چیه ) 

اما لمس کردن پوست با پوست کمی فراتراز اینم می ره مثل وقتی که مادری بچه شو تو بغلش می گیره می بوستش و صورتشو با چشم و صورت مالش می ده یا انواع نوازش های پدرانه و مادرانه روی فرزند بازتولید یه حس لذتی میکنه که تو دایره حس مادرانه و در نهایت س کس قرارمی گیره اما دامنه اون بازم گسترده تره تا جایی که شما وقتی روی بعضی سطوح مثل مخمل دست می کشین اتفاق میافته یا خیلی چیزای مشابه ، یه چیزجالبتر! میگن پدری که لحظه بای از دنیا ، دوست داره درآغوش فرزند بزرگش باشه اینم منشاء س کس داره ... حالا

اونچه که مشخصه مرکزسک س در بدن و جسم افراده و هر نوع س کسی سرانجام وقتی اتفاق می افته که لمس شدن یا لمس کردن داشته باشه ، اگر زبان جسم رو خوب بلد باشیم  یک گام جلوتریم (هوش جسمی تونو پرورش بدین ! ) یه س ک س دلخواه ، مقدماتی داره که باید طی بشه مثلن ؟؟؟؟؟ نگاه کردن بهم دیگه ؟! لو دادن تو حرفا ؟! بکار بردن واژه هایی که بار خاص داره ؟! خطاب کردن و صدا زدنی که توش حس سکسکه موج می زنه ؟! و ..... ببین بازم برو جلوتر مقدمات یه سک س خوشایند و پایدار و همیشه تازه ! بازم پیش تر از ایناست   کجا ؟  آها !  یه دوست و شریک جنسی وقتی به اوج قله این ماجرا دست پیدا می کنه که فضایی کاملا آروم و خیالی صد درصد آسوده و آرامشی کاملن واقعی داشته باشه خصوصن خانم ، اگه یه زن اینارو بدست نیاره محاله بتونه شریک خوبی باشه چون خودش نتونسته آماده بشه ، ذهن یک زن در س کس باید به نقطه مطلوب برسه اون نقطه کجاست و چطوری باید بهش دست پیدا کرد ؟ این سوالیه که راز موفقیت شادابی و جوانی حاصل از س کس رو فاش می کنه .... خب ؟!   ..... حالا ببینید چه چیزایی باید مقدمه بشه ، من نمیدونم اون مقدمه رو شما دوست داری چه اسمی روش بذاری ، اینش مهم نیست مهم ساختن اون فضا و مقدم چینی اونه من اسم اون مقدمه رو عشق می ذارم شما هرچی دوست دارین بذارین ، سک س ،شریک شدن درخصوصی ترین مسایل جسمیه دیدن جزییات بدنی و مخفی ترین نقاط بدن همدیگه ، کی می تونه اینکارو بکنه ؟چه کسی اجازه داره به این جا برسه ؟ دادن اعتبار و مجوز ورود به پشت صحنه ها چیه ؟ شما  تن در اختیار چه کسی می ذارید ؟ اگر کسی باشه که شما رو در معرض تشعشعات و امواج فکری تحت تاثیر بذاره ، اگه امواج مغناطیسی شما در میدان مغناطیسی امواج فکری کسی با آرامش و خوشایندی دلنشینی قرار بگیره وقتی به اون فکر می کنید روح تون پر بکشه ریلکس بشین مست کنیدو خلسه ای و لقوه ای ! بشین ، با دیدنش خون تو رگاتون جتی حرکت کنه و کم کم حس خوب و مثبت اوهم نسبت به شما ابراز بشه پس ازمدتی بهش اعتماد می کنید  .. نمی کنید؟!  اگه این حس نباشه چطور ممکنه زنی درآغوش کسی آروم بگیره یا مردی از دامنی به معراج بره !! اون مغناطیس فضا می خواد ، باید زمان و مکان و شرایط رو در اختیارش گذاشت حسی که دراون بدون کوچکترین واهمه ای از گذشته هات بگی ازرنج هایی که بردی از دلخوریها از زمانه از ترس هات بگی از دغدغه هات از چیزایی که یه عمره تو دلت سنگ شده و می خواستی با عزیزتراز جانی درد دل کنی روحتو بهش تکیه بدی و درآرمش کامل از همه چیزدرونت ( اونی که شناختی ) بگی از ظریف ترین رفتاری که اگه با تارهای وجودت وَربره ترو از کوک می ندازه و کوچکترین حرفی که بند دلتو پاره می کنه ، از غصه هات بگی ، ازآینده ، از فکرایی که برای خودت و اون داری دستشو بگیری واونو به خصوصی ترین گوشه های روحت ببری نشونش بدی به جاهایی که حتی خودت هم نتونستی به تنهایی واردش بشی به دالان ها و اتاق هایی که درش هرگز باز نشده ازون بخوای ببینه نگاه کنه اگه لازم بود چیزی بگه دلداریت بده امیدوارت کنه وقتی داری اونو بدوبدو ازین گوشه به اون کنج ازین طرف به اون طرف می کشی نه زمان رو بفهمین نه مکان رو اصلا کجا هستین و الان کیه ؟ شبه یا روزه ، همه چی تعطیل ! هیچ چیزی جز در اون حال و دراون لحظه بودن ، قابل درک نباشه تمام هوش و خرد و حواس پنجگانه فقط و فقط مال تو و اون باشه اختصاصی ِاختصاصی اونهم با تمام اشتیاق و ذوق و همدلی پا به پات بدوه و لذت ببره ازین اعتماد تو ازین مهمونی و پذیرایی ویژه ازینکه چقدر تو بهش اعتبار دادی و چقدر دوستش داری چقدر برات باارزش و آرمانیه و همینطور تو برای اون .... خب اینو من میگم عشق ، دوست داشتن گسترده ای که بی کرانه است و ژرفای زیادی داره البته این عشق بعد از اون جرقه زدن بوجود میاد ( جرقه ای که آدم و حوا موقع دیدن هم زدن ) حالا با این حساب س کس باید دوره مقدماتی بسیاردقیقی رو طی کنه تا کیفیت عالی و اثربخشی داشته باشه بنابراین هر چقدر این فضا کامل و آرمانی تر باشه کیفیت اونم بالاتر می ره و برعکس اساسن مفهوم تجاوز ازهمین نقطه قابل بررسیه دست بردن در حریم جسمی کسی 1- بدون گرفتن اجازه 2- بدون صرف زمان لازم 3- بدون صرف انرژی کافی و از همه مهمتر بدون رسیدن به اون فضای اختصاصی و یگانه است حتمن نباید تو آسانسور و گل و گوشه باشه حتی ممکنه زن و شوهری سالها در حال تجاوزکاری و بی ناموسی باشن !  ( بسه دیگه ! مُردم ) بقییش باشه برا بعدها

 

 سه نکته مهم

 

اولی :  اینایی که گفتم حاصل تحقیقات ، تجربه و یافته های شخصیه منه

دومی : وقتی می گن فلان موضوع علمیه یعنی یا باید با اصول ریاضی ثابت بشه یا در آزمایشگاه بدست بیاد پس با این تعریف رواشناسی و جامعه شناسی علم نیستن و فقط بر پایه آمارحرف می زنن آمار هم از تحقیقات بدست میاد بنابراین برای آدم ها و احساسات اونا هیچ وقت یک قانون یکتا وعمومی وجود نداره دست کم تا حالا بدست نیومده حتی در مورد بدیهی ترین رفتارهای غریزی مثل خوردن و آشامیدن قانون ثابتی نیست که همه آدما دراون یکسان باشن اما با تحقیقات و آمار بدست اومده می شه انحراف معیار رو کمتر کرد می شه به سمت بهتری رفت می شه خیلی از رفتارها رو آرایش کرد بدون شک می شه به یافته های بهتری رسید و در وقت و انرژی صرفه جویی نمود بااینحال هیچ تضمینی وجود نداره که نتایج یک کنش و رفتار برای همه  حتمن یکسان باشه

سومی الان یادم افتاد در راستای اون تجاوزه : یه دوست باحالی داشتیم خیلی با تربیت ! بود یه روز توخونشون جمع بودیم باباش بیچاره گناهکار شد یه چیزی رو بد موقع مطرح کرد پسریه ذلیل ناغافل گفت برو خوارک و س ه یه عمره داری ننمو می کنی هیچی بهت نگفتم .... مرد بیچاره هزار بار مرد و زنده شد !  

رهایی

عشق ورزیدن بدون قید و شرط

 

راه می رفت و چشم در افق ، غرق در اندیشه های دور بود از سالیان دور ، مرور می کرد و می آمد هر از چند لبخندی چهره اش را ژکوندی می کرد  ، خسته اما ناگزیر ، کمی تند تر قدم بر داشت ، آسمان آبی ، کودکی در ذهن او رقصان و پران ، شاد و خندان ، افتان و خیزان می دوید از رود و باران ، می گذشت از دشت آزاد ، غلت می زد بر سینه سبز چمنزار،  قهقه از مستی و پاکی و بودن ، بی غم و اندوه و افسوس ، غافل از هر رنجی و گاه ، زمین می خورد و دستش می خراشید ... و زانویش و زانوی کوچک و نوپای او ، تو گویی هیچ چیزی از آن بازی ِ لذت بخش ، برایش نیست در دنیا !  راضی ِ راضی ِ راضی  ، آسمان آبی ِ آبی  !

 

رعد می زند ناگاه در آسمان ذهن واکنون نیست دیگر آن لبخند درچهره اش ، خشکید ! دل پر از امید و جوشش ، ذوق و شادی لیک آلوده با دردهای بی شمار ، رنجش و آزردگی . ....... در دل شهر خماری ، خواب آلوده ، که تنها  خواب می خواست، شلخته ! برنتابید ، نظم ِ رقص و برگزید رخوت و سستی و خمودی را  ..............

کو صداها ؟  کو نواها ؟ یک ترانه از دور دستها که برد تا ظهر سوزان ، داغ داغ ، یک روز تب دار ، در عرق ریزان مرداد ، خاطری و یادی از آن روزگاران .......... و هر آن آرزویی ! تا باز گردد با ترنم ِ باران ِ پاییزی ، آنگاه که می گفت : " تو رگ خشک درختا     درد پاییز می گیره  "

آسمان ابری است ، برف می بارد و سرمای آدمکش ، بخار نفسها را بلوری می کند در  دم ، آسمان قهری است ، ابری است ، ابری ِ ابری ِ ابری  ، چشم ها اشکی  ِ اشکی  

 

کو نواها ! کو صداها ! تا باز گوید تا باز خواند : بگذار مارا ،  بگذر از ما !

بگذر ای روزگار تلخ تر از زهر !  بار دگر روزگار ، تا شکر آید  !

باز گردیم ! بار دیگر تا دوباره  تا همیشه ، تا مگر ، هر که خود را باز جوید ، هر که باخود باز گوید :

دست ها ...... ای دستها

 

ای دستهای نوازشگر و مهربان !  ...................................  نوازش کن !

ای آغوش گرم و همیشه باز ! .........................................  در آغوش کش !

ای چهره گشاده و همیشه با لبخند ! ..................................  بخند !

ای چشم های مشتاق و صمیمی برای نگاه میهمان ! .............  بنگر !

ای گوش های شنوا برای خریدن درد آشنا ! ........................ بشنو !  

ای قلب کویری ِهمیشه بخشنده ! ......................................  ببخش !

 

 نوازش کن ! در آغوش کش ! بخند و بنگر و بشنو و  ببخش !        چونان همیشه !

که این نوشت ، سرنوشت توست ، سرنوشتی که خود نوشتی ، داستان بودن ِ با رمز بخشش ، بودن ِ با ِسر ارزش ، بودن ِ با مهر ، بودن ِدر لحظه و آن  ، بودنِ ِ سرشار از عشق که نثار آسمان باید نمود این بار

 

 

خسته ای ؟!!   از چه ؟ 

 

 

منحنی ازدواج

نام : آدم

نام خانوادگی : نمی دونم

جنسیت : مرد

زبان : نمی دونم ( شایدم اَدَ بَدَ .... )

شغل : علاف

تحصیلات : بی سواد (هیچ کجا کسی از مدرسه و معلم و اینا چیزی نگفته )

تیپ و هیکل و قد و چهره و .....   : کسی چیزی نگفته

نام : حوا

نام خانوادگی : نمی دونم

جنسیت : زن

زبان : مثل بالایی

شغل : فکر کنم خانه دار ( اصلا مگه خانه ای هم بوده ؟)

تحصیلات : بی سواد

چهره و قد واندام و پوست و رنگ چشم : خبری نیست

آدم و حوا

دوره زندگی : آغاز تاریخ بشری ........ شایدم یه جورایی ماقبل تاریخ

داستان زندگی : افسانه

عشق ؟! : نمی دانم کسی چیزی نگفته

س ک س : خب معلومه اون چارتا بچه رو لابد من زاییدم

نحوه آشنایی : فریب آدم توسط حوا زیر درخت .... چگونه ؟ به آدم گفت دستمال من زیر درخت آلبالو گم شده

نه قبل از اون ، اولین باری که همدیگرو دیدن ؟ آها  در لحظه ای که به هم رسیدن جرقه زدن !

نسبت : همسر

کی عقدشون رو جاری کرد ؟ : نمی دونم ، اصلا چطوری زن و شوهر شدن ؟ ( شاید به اذن خدا )

نتیجه : گول زدن همانا خوردن میوه ممنوعه همانا رانده شدن از بهشت همانا خاک تو سر شدن نیز همانا  !  

به کجا ؟ : زمین

حاصل ازدواج : دو پسر و دو دختر  هابیل و قابیل ...... ؟؟؟؟؟  و ؟؟؟؟؟  اسم این دو دختر چی بوده ؟

جرم : گوش نکردن به حرف بزرگتر ( بزرگتر ازخودشون فقط خدا بوده ؟ )

خوب این دو نفر که هنوز شروع نکرده مرتکب جرم می شن اونم با همدستی ، دیگه از بچه هاشون چه انتظاری می ره ؟ .......  پدرم روضه رضوان به دو گندم بفروخت ناخلف باشم اگر من به جویی نفروشم

 

این شاید تمام اطلاعات ما باشه از افسانه بشر اولیه از دیدگاه اساطیری و تاریخی و مذهبی از دیدگاه داروین و ژاکوپ برنوفسکی هم که یه مشت موجودات نیمه خمیده که روی دو پا راه میرفتن و علف می خوردن تا یه روز که تصادفن گوشت خوردن و ..... چیز بیشتری نیست اگر کسی از زندگی اولیه بشر خبر بهتری داره ؟ ترو خدا به ما هم بگید می خواهیم منحنی زندگی این دو در کنار هم رو رسم کنیم نیاز شدیدی به نقطه شروع داریم  تا برسیم به  زنان ونوسی و مردان مریخی

 

نتایج حاصله با همین اطلاعات  :

 

۱- برای ازدواج داشتن نام خانوادگی ضروری نیست

۲- دانستن هیچ نوع زبانی هم برای تشکیل خانواده الزامی نیست

۳- شغل هم مهم نیست دیدید که نه آدم و نه حوا شغلی نداشتن

۴- تحصیلات ؟ اصلا  !  چون ایده شم نبوده تا چه رسد به خودش

۵- ما که نمی دونیم چه شکلی بودن اما هر چی بودن همدیگرو قبول کردن (لوازم آرایش و اینا هم  نمی دونم)

۶- عشق ؟ برو بابا خدا شفات بده ! طرف همون اول راه فریبکاری کرده

۷- س ک س ، ازین یکی نمی شه گذشت اینو خوب بلد بودن لامصب چش بسته شیرجه می رفتن

۸- ....

 ................................................................................................

 

*  دِ همین می شه که بچه ها ناباب و ناخلف می شن دیگه ، یکی کلاش و نیرنگ باز و کلاه بردار می شه و می خواد سر خدا هم کلاه بذاره بعد که هدیه ش رد می شه می زنه داداش باحاله رو می کشه و قاتل می شه و همینطور تا قیام قیامت ما بنی بشر .................

 

 

پ.ن

اون عشق اولیه یا همون فریبکاری و این حرفا از کدومشون شروع شده ؟

اول تو دل آدم ؟ یا اول تو دل حوا ؟  اصلا ازاون جرقه نبوده ؟

هنوز تیر تو قلبت نخورده !؟

گفتم غم تو دارم گفتا غمت سرآید

گفتم که ماه من شو گفتا اگر برآید

 

چقدر برای بدست آوردن دل یه دختر انرژی صرف کردین ؟  آهای آقا با توام ؟!!! تا حالا چند تا دختر تو زندگی شما اومدن و رفتن یا هنوز هستن ؟ آیا یکی ازاونا تونسته برای همیشه درکنار شما بمونه ؟  منظورم ازدواجه

خدا وکیلی راستشو بگید اگه الان زنی قبول کرده باهاتون زندگی کنه ، مثل اون روزا که دل تو دلتون نبود برای لب از لب گشودنش که بهتون بله بگه ، بهش نگاه می کنید !؟ وقتی تو چشاش نگاه می کنید چی در وجودتون زنده می شه ؟؟

 

دوستان مزدوج ، آقایون ! ازتون می خوام برای یه آزمایش مهم و جالب یه کاری انجام بدین ! هر کس به فراخور حال و هوای اولین آشنایی تا جایی که می تونه یک قرار جدی با خانمش در همون مکان همون ساعت و ترجیحن همون روز هفته بذاره ! اگر سالگرد ازدواجتون نزدیکه که حالی به حولی ! اون دیگه می شه یه سناریو هالیودی  تا هر کجا که راه داره سعی کنید شباهت های روز اول دیدارتون رعایت بشه حتی  مدل لباس و فرم مو ، کفش و کارای قبل از قرار رو هم شبیه سازی کنید به خانمتون هم بگید ساعتهای قبل از قرار، سعی کنه مثل اولین روز رودر رویی ، تماما در اختیار خودش  باشه  !        شد ؟!   

 

دوستان  تنها  ! بازم آقایون اگر تا حالا یه دختر بطور کامل با تمام فاکتورها  تو زندگیتون نیست هیچ عجله ای نکنید  چون من به جرات بهتون اطمینان می دم که مفهوم دوست داشتنی که منجر به ازدواج بشه هنوز در وجود شما  به تکامل نرسیده !  اصلا ذره ای شک نکنید !  حتی اگر 40 ساله هم هستین و از شوربختی توی ایران هم زندگی می کنید باز هم هیچ غصه و نگرانی نداشته باشید ! تا  زمانیکه  مثل یک روح  پریشان و بی قرار که از برزخ  بیرون افتاده و سر گردونه ،  دختری شمارو به خود فرا بخونه !

اینی که گفتم نه تعارف بود نه شعار بلکه بزرگترین راز زندگی بالنده و پایا در کنار یک زن هست  در غیر اینصورت تن به هیچ مدل ازدواج که مسئولیتهای یک زندگی رسمی از جمله بچه رو به همراه داره ندیدن هرگز ! هرگز ! هرگز !

اگر خانمی تونست روح و روان شمارو به تلاطم بندازه و اقیانوس وجودتونو با شدت و ضرب ، طوفانی کنه و ازین ساحل به اون ساحل ، ازین موج به اون موجتون بکوبه اونوقت به گرونترین قیمتها و با تمام فروتنی و احترام پا پیش بذارید و ازش درکمال وقار و آرامش خواستگاری کنید  حتما موفق می شید بهتون قول می دم ! چون اون خانم آگاهانه شما رو به این روز انداخته ...... بیچاره شدین طرف قلاب گیرتون کرده

در غیر اینصورت هر ازدواجی ولو با شاه پریون و پنجه آفتاب تابان سرزمین نور هم برای شما فقط یک رسم خواهد بود تا پایان عمر، تازه اگر به جدایی های رنگارنگ نیانجامه !

 

خانم های مزدوج ! یه روز بدون اطلاع قبلی بدون اینکه برنامه های اصلی تون بهم بخوره به شیوه هایی که خودتون بهترین استادش هستین همسرتونو در یه موقعیت کاملا طراحی شده شبیه اولین دیدارتون قرار بدین و تمام واکنش های حاصله رو بررسی کنید البته پیش داوری ممنوع !

 

خانم های مجردی که هدفشون ازدواجه بهتره شما پسرهارو خیلی تو برزخ نذارید البته برای روابط دوستانه تو فضاهای  لاو اند سکسکه ،  تجربه نشون داده هرگزروحیه هیچ مردی اثر مثبت نمی گیره ، یه پسر هرچقدر هم زر بزنه که عاشق دخترای اجتماعی و سرزبون دارو با جر بزس باز هم اون ته و توهای دل واموندش دختری رو می پسنده ( برای زندگی مورد نظر شما ) که به قول خودشون باوقار و سنگین باشه این اولین نقطه ایجاد طوفان تو دل یه مرده ، ترکیبی از نکته سنجی ، کم و به جا گفتن ، خنده و شادی به جا و ... می تونه شروعی برای سنگ بنای یک عشق باشه منظورم از تمام این حرفا تظاهر نیست چون مرد با وجود خنگی  ذاتی ( نسبت به زن )خیلی سریع متوجه می شه بلکه منظورم جو گیر نشدن شما توی مهمونیا و دیدارهاست یادتون باشه به طبیعت و غریزه تون اجازه بدید کارشو بکنه اگه عقل مطلق یا بی عقلی مطلق حاکم بشه طرف ممکنه به رو خودش نیاره اما درفضای درک احساس شما قرار نمی گیره  تازه اگه قلب مرد تاثیر نگیره بلافاصله  نیم تنه جنوبی فعالیتهاشو آغاز می کنه و فضا کلن تغییرمی کنه ( تمام اینای که گفتم  درباره مرد ایرانیه عزیزم ) هرگز در پیشنهاد چه از روی روشنفکری و چه از روی بلند نظری پیشقدم نشید حتی اگر طرف شما خدای درک و شعور و اخلاق و انسانیت باشه

 

* معشوق و معشوقه : حرفای خیلی زیادی دراین دوکلمه است در واقع دو نقشه که شکافت اون فرصت کافی می خواد بار این واژه ها خیلی سنگینه و نقش اونا هم خیلی پیچیده است

 

* یک نکته برای یک مخاطب خاص :  تا جایی که خودت گفتی همه کنش های شما سرشار از صدق و درستی بوده حتی یک شاخه گل !  تنها چیزی که برای من مبهمه نوع انتخاب توه ! بسیار عجیب و نا همگون  دیده می شه ! چطور ممکنه ؟؟   هیچ کس حتی فکرشو نمی کرد در نهایت بهت و ناباوری همه ، اون شد همسر تو ؟!  توضیح این فضا شاید ریشه نهفته ی داستان زندگیتو روشن کنه ( شاید برای خودت روشنه )

 

* سکسکه اگر چه زیر مجموعه فضای بزرگ عشق و اراده شماست اما مهمترین ابزار حفظ تعادل وبالانس یه رابطه پایداره در عین حال فراموش نکنید خردمندی شما بر تضادهای ژنتیکی ص ک س می تونه چیره بشه مشروط به همکاری هر دو طرف

 

*  گروه متاهل پس از اجرای پیشنهاد " قرار اول " و بعد ازپایان ماجرا چیزهایی بدست خواهید آورد بسیار عجیب و شگفت انگیز ! بدردتون می خوره خیلی زیاد

 

حرفایی که زدم برای ساختن و حفظ خانواده بود ؟؟؟؟  نه عزیزم  !!  برای تولید و حفظ یه عشق پایدار بود اگر این درست بشه تمام چارچوبای یه زندگی شکل می گیره و با نسبت خردمندی موجود در اونها تکامل پیدا میکنه اینا که گفتم چکیده ای از یک تحقیق بر روی یک جامعه آماری متشکل از صد زوج بود که در طول یک دهه ازسال 1370 تا 1380 شمسی  در یه تیم پنج نفری به همراه چهار نفر از بهترین دوستانم انجام شده شاید یه روز زندگی کامل بعضی از اونارو بطور کامل پست کنم ( 86 زوج این جامعه آماری دوستان خودمون هستن )

 

تو جریان بررسی هامون یکی از خانم های گروه به یه آقایی که تقریبن همه می شناختیم  خیلی عادی و بی تکلف گفت تو چرا زن نمی گیری ؟  در جواب شنید : کدوم آدم عاقلی به خاطر یه لیوان شیر می ره یه گاو می خره !!؟

همکار ما انگاری که غافلگیر شده باشه گفت ببخشید الان دیگه شیر خشک ساخته شده  شما هم بعید می دونم اگه خودتم گرو بذاری بتونی گاوی رو اجاره کنی حالا خریدش پیشکش !

 

یادتون باشه ما مرد این تیپی هم داریم زن رو تا حالا ندیدم  اما شک ندارم که هست ....... چرا ؟