یک از هزاران (۴)

 

علی خان با یه لبخند با نمک گفت مگه ما یه گمشده بیشتر داریم ؟!

گفتم ایندفعه آره ! دوتا  ص یاد ابروهاشو درهم کشید و درعینی که نمی تونست لبخندشو مخفی کنه گفت مهندس نکنه تو حسودیت می شه ؟!! انگار خیلی حساس شدی خب فرض کنیم الان باهمن روشونم نمی شه اطلاع بدن !

همونطور که ذهنم ماجرای اون شب رو مرور می کرد گفتم آره حق با توه من زیادی حساس شدم ....  پا شدم خداحافظی کنم صیاد گفت من ده دقیقه دیگه یه کلاس دارم بعدشم باید برم دانشگاه آقا هیچ حواست هست که امروز با استاد « ک » ساعت سه تودانشگاه تهران قرار داریم کلی اعتبار گرو گذاشتم قصد نداری که منو خراب کنی گفتم یادم بود سرکارعلیه ، خودمو می رسونم

وقتی وارد شرکت شدم درکمال ناباوری جناب جعفر خان با سر و لباسی شیک و سیگار به دست خندان و مشتاق به طرفم اومد و امون نداد چیزی بگم  بغلم کرده و هی رومو می بوسه منم مثل چوب خشک هیچ واکنشی نشون نمی دم ، خیلی شیرین تو چشام نگاه می کنه و می گه حرفای زیادی باهات دارم حسشو داری ؟ ....... چکار کنیم ما هم ترو داریم دلمون به تو خوشه و....... گفتم خیلی خب شیرین زبونی باشه برا بعد ..... ازون خیلی حرفا بگو

رفتیم تو اتاق قبل از اینکه حرفی بزنه گفتم ببین بذار اول یه خواهشی ازت بکنم داداش من هیچ مایل نیستم حرفای شخصی و مسائل خیلی خصوصیتو بشنوم نه اینکه من خیلی متمدنم  نه ! بلکه نمی خوام با شنیدن اونا به خیلی چیزا متعهد بشمو یه وقت نتونم امانتداری کنم آقا غلط کردم نمی خوامم عضو تحقیق باشین .... اوکی ؟  لبخندی زد و دوباره شروع کرد به عذخواهی و ... گفتم آقا جان اینا تعارف نیست به خاطر خودمه ....... قبول کرد ...  

پیمان همه چی خیلی سریع پیش رفت می دونم ازم دلخوری ولی به خدا نشد نمی شد هیچی معلوم نبود .....از روزی که شورانگیز اومد اینجا خوب من ازش خوشم اومد ..... خودت می دونی من تو این خط ها نبودم ..... ولی آخه دیدم یه جورایی ازش خوشم اومده از طرفی بعضی رفتاراش بی ملاحظه بود ، اذیتم می کرد ..... تا اون شب که قرار شد حرف بزنیم ..........اول  حرفامون بی مقدمه بهش گفتم  تو الان برای چی اینجایی برگشته می گه برا اینکه دوستت دارم !  منم یه مرتبه آمپرم رفت بالا گفتم چرا دروغ می گی ؟  تو منو دوست داری و با همه بگو بخند می کنی ؟ انتظار داری باور کنم ؟ با هر کسی راحت حرف می زنی دست و سرتو موقع حرف زدن تکون می دی  اگه تو منو دوست داری چرا وقتی می خواستی چایی تعارف کنی ... اصلا چرا جلو همه چایی گذاشتی من خیلی بدم اومد ..... نه ! تو دروغ می گی واِلا چرا وقتی من می اومدم برات مهم نبود با بقیه به حرف زدنات ادامه میدادی تو معلومه تنت می خاره برات آدمش مهم نیست فقط ......

حرفشوقطع کردم و گفتم صبر کن ! آقا بسه .... والله  اگه من جای اون بودم اشک که سهله خون گریه می کردم ........ آخرشوبگو جزییاتو بی خیال .. نتیجه ؟  با قیافه خیلی جدی و ابرودرهم می گه

پیمان بذار بگم اینا مهمه !                            

 برای کی ؟  برای خودتون آره ولی برای دیگران نه

خیلی خب پس بذار اینم بگم بعد ، حرف آخرم بهش این شد که اگه راست می گی ؟ دیگه حق نداری اون کارای گذشته رو تکرار کنی از فردا هم دیگه نمیخواد بیای شرکت بعد ازین من بهت می گم چکار کنی ، کجا بری ، با کی بگردی با کی حرف نزنی ، خلاصه اگه بخوای غیرازین باشه من تحمل نمی کنم تازه حق نداری بدون اجازه من با هیچ مردی حرف بزنی حتی با داداش یا بابای خودم ..........

و به سلامتی توافق شد ؟

ظاهرن که اینطوره

خب مبارکه ! منکه همون شب بهتون تبریک گفتم الانم که دست خالی اومدی  پاشو ! پاشو بپر سرخیابون یه جعبه شیرینی بگیرو بیا ........

آخه روم نمی شه پیمان هنوز که عقد نکردیم .........

 بله ..... یعنی چی ؟ تو هنوزهیچ کار رسمی نکردی ولی اصل قضیه اوکیه

راستش یه کارایی کردیم

یعنی چی ؟   مثلا چه کارایی ؟!!

رفتیم خونشون ...... یه کم سکرت بود نشد بگم

بابا ای ول ! پس بگو این چند روزه که ما از دلشوره مردیم ، توی  بی غیرت ! ای تف تو مرامت روزگار! ..... حالا هم ذوق کردم هم دلخورم  ولی درکل خوشحالم و نیشم باز شده

آره دیگه هرکی تروبا این سرو وضع ببینه باید مثل من عبدالله باشه که نفهمه بغلش کردمو بوسیدمش و از صمیم قلب براش آرزوی خوشبختی کردم ....... آقا بلبشویی راه انداختیم که نگو بچه های شرکت رو جمع کردمو اعلام تعطیلی ! گفتم وضعیت اضطراریه ! رفتم سراغ موسسه قضیه رو مثل برق به ب.رز.یی گفتمو ازش خواستم همراهی کنه دمش گرم واقعا دمش گرم چنان همراهی کرد که این خاطره تا ابد برامون موند ، آقا تمام برنامه هاروبهم زدم ........ کلاس ملاس و کار واینا کن فیکن بچه هارو فرستادم گل و شیرینی گرفتن و شرکتو گذاشتیم رو سرمون کل ساختمونو مختل کردیم ........ یعنی خداوکیلی به اندازه یه جشن چند میلیونی انرژی سوزوندیم جعفرهم جاخورده بود هم از خوشحالی قاطی کرده بود می دوید تا طبقه آخر دونه بدونه از دفترا و شرکتهای ساختمون عذرخواهی می کرد اونا هم وقتی می فهمیدن جریان چیه تبریک میگفتنو ..... اهالی زرتشت غربی تا ولیصر فاصله ای حدود شص هفتاد مترو هاج و واج کرده بودیم تا بیان بفهمن چی بوده چی شده یه ساعتی تلافی هزاران خروار خستگی و علیلی و مردگی رو درآوردیم ..... یاد ندارم تو هیچ جشنی اونقدرهیجانی بشیمو و سرو صدا کرده باشیم انگارهمه منتظر یه بهونه باشن ! آقا  تبمون که پایین اومد تازه فهمیدیم که چه کردیم ! تازه بعضی معترضارودیدیم ! دکترص یاد چشاش چارتا شده بود یه جوری به من نگا می کرد که انگاری یه موجود تازه مخلوق دیده باشه فقط برا جلوگیری از بعضی تبعات ،دو سوته سرو کونمونو جمع جور کردیم و ..... الان که یادم می افته خدارو شکر می کنم که اون خریت شیرین اونم تو محل کار همه جاش شیرین و دلنشین باقی موند و خرمگسی زنبوری چیزی نیشمون نزد !

اما شب ..... شب یه شکی تو قلبم اسکی میکرد وحشتناک ، به هیچ وجه نمی تونستم نگهش دارم  یه نقطه سیاه کوچیک تو ذهنم مونده بود و روشن نمی شد

 

ادامه دارد

 

پ ن

 

اسامی افراد از۲۵٪  تا ۱۰۰٪ واقعی هستن مثلن جعفردادخواه  ۷۵٪

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد