عاشقانه

 

با دستهای کودکانه ام محکم به صورتت می زدم  و با چهره ای گرفته و اخمو ، طلبکارانه بدنم را به چپ و راست حرکت می دادم ، چپ چپ نگاهت می کردم و گاهی از روی خشم فریاد می زدم جای دستان کوچکم روی صورتت سرخ می شد و تو با هر ضربه ای خود را کنار می کشیدی و می خندیدی ، گاهی برای دفاع ، دستت را جلو می آوردی و روی گونه ات حائل ، و از من اما سماجت بیشتر ، آنقدر می زدم و تو می خندیدی تا اندازه حرصم بیشتر از گلویم می شد و فریاد خالی اش نمی کرد ، بخار بغض ازبینی ام بیرون میزد و اینبار با ضرب و به شدت خودم را به آغوشت می کوبیدم و در تو آرام می گرفتم گریه ام در آغوش تو از زیباترین لحظه های با تو بودن بود ، چرا گاهی من بر تو خشم می گرفتم ؟ آب می خواستم ؟ گرسنه بودم ؟ .......  از تو چه می خواستم ؟  آن وقتها زبان سخن گفتن نداشتم ، کلمه بلد نبودم ، هنوز هیچ واژه ای در ذهنم نبود اما تو همه خواست و نیاز مرا می دانستی از چشم هایم ، از ضربت دستانم ، از اخمی آمیخته با نگاه چپ چپ در صورتم که لبخند ترا باعث می شد ، از خشم و فریادم ، و از پرتاب خودم در آغوشت ، آری می فهمیدی و چه زیبا ، می فهمیدی که من عشقت را می خواهم ، نور چشمانت را می خواهم وقتی به من نگاه می کنی ، لبخندت را می خواهم ، تشنگی و گرسنگی بهانه بود من آغوشت را می خواستم وتو خوب می دانستی !

اکنون به خیال خودم بزرگ شده ام و حرف می زنم ، واژه هارا آموخته ام و هزاران کلمه در ذهنم برای گفتن از سرو کول هم بالا می روند ، اینبار با متانت و غرور با تو سخن می گویم زیباترین واژهارا در قشنگ ترین جملات بکار می گیرم از وزن و قافیه از طنین و آهنگ ازصدا و مکث از همه چیز کمک می گیرم تا با تو سخن بگویم ، هرچند با همه بزرگی و عظمتی که توداری من راحت و آسوده ام وهیچ دغدغه ای از هرم حضورت نیست ، آرامش در تک تک اتم های وجودم جریان دارد وقتی به چشمانت نگاه می کنم گرما ازهستیم میجوشد و بر گونه ام مهر و لبخند می نشاند واز کوچکی خود در مقابل تو کوچک نمی شوم که هیچ از توگویا عظمتی برمن هدیه می شود اما اینگونه سخن گفتن راضیم نمی کند حرف من با تو باید دلم را خالی کند از هیچ ، تا پرشود از تو

 

ای آغازهستی ! امروز چه خرسندم از باتو بودن

ای پایان هستی ! اکنون در گوشه ای از هستی درکره زمین در گوشه ای از خاک به دیدارت آمده ام ، در آخرین روز آفتابی زمستان ، درواپسین لحظات گردش به دورخورشیدی که زمین عاشقانه دوستش می دارد ، دراین ثانیه های پایانی که صدای کهکشان ها در اطراف من رو به سکوت است برای یک لحظه ، برای یک آن جهانت به سکوت فرو می رود تا صداهای اضافه خاموش شود صداهای زنگار گرفته و خشدار تا دوباره فقط صدای عشق از نو آغاز گردد

ای خدای من ! از دل رویش زمین تو عشق جوانه می زند و شاداب برسینه خاک ، رنگی از روح سبزتو می نشاند ای عزیز من ! من نمی خواهم از تو سپاسگزاری کنم بابت همه داشتن ها و بخشیدن ها و مهری که سرچشمه اش هستی  چراکه اینها همه خود ِخود تو هستی ، وجود توست ماهیت توست بودن توست تو زیبایی هدیه نمی کنی چون خود زیبایی هستی تو مرکزعشقی و هسته دوست داشتن این منم که باید خودم را از تو پر کنم سپاس برای چه تو خدایی و خدابودن یعنی همین ، من نمی خواهم از تو تشکرکنم ! شکر از تو برای من خنده دار است ، برای چه ؟ مگر کائنات تو محدود است و تو با منت برمن می بخشی که من با شکرگزاری دلت را نرم کنم تا زمانی از من رنجشی برتونیاید و جیره ام را کم نکنی ؟! اگرغیرزین بود که دیگر خدا نبودی ، به وجود عزیزت سوگند که اگرغیرازین بودهرگز نمی بوسیدمت  تا چه رسد به بندگانت ، تو که می دانی من کسانی را که خیلی  دوستشان داشته باشم روحشان را می بوسم

ای مرکزعشق ! من اکنون مثل همیشه به دیدارت آمدم تنها و بی واسطه ! اگرغیرازین بود آنوقت بازهم تو خدا بودی ؟ مگرتو پادشاهی که باید برای دیدنت از هزارنفر بتون بگذرم  به صدها نفردیوار بسپارم که هوایم را داشته باشند لابی کنم و پارتی درست کنم تا دمی بر حضور ملوکانه تو راهم دهند ؟!!! ........ هرگز !!! مگر تو جرات می کنی که مرا به درگاهت راه ندهی ؟ همچون زمان کودکی واژه و کلمات را کنار می گذارم و با مشت و لگد سرو صورتت را می نوازمو گونه ات را خراش می کشم تا با لبخند درآغوشم کشی ..... خوب می دانی چه می گویم هنر نکرده ای که خدا هستی می خواستی نباشی ! ......... من ترا اینگونه می شناسم ! من از تو ترس داشته باشم ؟! برای چه ؟؟؟ مگر تو آدمخواری ؟!! مگر مرا برای ترساندن و تحقیر کردن آفریده ای ؟ اگر اینطور می بود تو نیز موافقی که باید می گفتیم خاک برسر اینگونه خدایی !؟ اگر مرا درتار دین می خواستی من ترا هرگز نمی خواستم ، من نمیدانم دینداری یعنی چه ؟ من نه مسلمانم نه مسیحی نه زرتشتم ونه یهودی ..... و نه هیچ دینی را می پذیرم و درعین حال شاید همه اینا هستم و همه را پذیرفته ام من درکار دینداران دخالت نمی کنم و هیچ چیزی را برایشان توصیه نمی کنم اما هرگز نماز و ستایشی که ازوجودم نجوشد نثار خود نمی کنم کالبدم را دوست دارم  و هرگزبدون اجازه روحم ، آنرا به کار بیهوده و مضرنمی گمارم

ای ایزد من ! دراین لحظات برای گرفتن مجوز و نظر مساعد تو در دادن ها و داشتن ها به دیدنت نیامده ام ، در طول زندگی تا کنون هزارن بدست آورده ام و هزاران هم از دست داده ام این به خودم مربوط است آنچه مرا به دیدار تو آورده دیدن دوباره چشم های پر ازعشق توست ، چراکه حتی ذره ای ! اگر فقط ذره ای گردو غبار زمانه برباور من ازعشق بنشیند با دیدن توهمه چیز پاک و منزه می شود و باورم از بستر بی حالی و کسالت برمی خیزد ای مرکزعشق یادم نرفته اول بار چگونه عاشقم کردی ....... و این منم درجهان پر از تو که با این نور تا ابد روشن خواهم ماند و با روشنی و گرمایش به هرکسی که بخواهد آدرس ترا خواهم داد

من نیز انسانم مثل بقیه ، من نیز می خوابم و می نوشمو و هرکاری که از جنس زمین است انجام میدهم من زمینی هستم و باید اینگونه باشم اما دلبر من ! اگر مهرترا درجان زمینی هرکارم نداشته باشم محال است انجامش دهم محال ! تو خود می دانی من چه می گویم

اگر ترا نداشتم شاید اکنون در جمع میلیاردرها بودم

اگر ترا نداشتم شاید اکنون در میان سیاستمداران بودم

اگرترا نداشتم شاید اکنون هزاران هزار چیز دیگر داشتم

اگرترا نداشتم شاید هرروز بوی عرق بدنی تازه مشامم را می آزرد و این نفرت تکراری معتادم می کرد بدون اینکه سرانجام با این همه انرژی و زمانی که از دست رفته بود همان لذت اندکش را داشته باشم

میلیاردربودن هیچ بدی ندارد که بسیارهم دلپذیراست ، خود نشانه ای از داشتن هوش و دانش است اما به نسبت یافته هایم هنوز پولداری در رفاه و آرامش ندیده ام  به زرق و برق ازدورشان نگاه نکنید اگر می توانید وارد تنهایی و خلوتشان شوید

سیاست ، خود ابزار و مهارتی است که در سطوح عالی مدیریت و دانایی باعث نظم و کنترل و قانون گرایی می شود اما تا کنون با سیاسیون از نزدیک آشنا بوده اید ؟  مثلن هر کسی می تواند اگر لازم شد فرزندخود را بدست خودش و بی گناه بکشد .....    مگر نه ؟   .......................

 

اما ای اهورا مزدا ! عشق تو مرا از مرگ نجات داد ، از سلطه پول برمن و حکومت سکه بر روح و روانم گریختم ، از دایره مردانی که تشنه قدرت بودند و خود را شیفته خدمت نشان می دادند و خیال می کردنند تو کلمه ای بیش نیستی و خدا ساخته ذهن بشر است ، بیرون زدم ، با تو بودن مرا از تکرارهای با آغاز براق و پایان چندش آور رهانید ! من هیچ ! نمی خواهم ازجنس غیرتو و تو خود می دانی که عشقت را آسوده بدست نیاوردم

 

و روزی رسید که در هیاهوی صداهای کرکننده و ازمیان قیل وقال و فریادهای سرسام آور، از میان برافروختگی های بازار و التهاب گونه های آدمیان ، سر بلند کردمو و ایستادم و ازآرایش فریبنده و از درون کتاب های بی شمار و ازچهره مردمانی که خود هر یک هزاران جلد کتاب هستند که می توانی دیدشان وخواندشان ، گذشتم ، ازدرون همه چیز و همه کس عبور کردمو وسوسه ها پایبندم نکرد ، تا اندک اندک نور تو را پیدا کردم

ای روشنی وجودم !  ترا دوست دارم  با تمام وجودم  ! و تمام کسانی را که برای بدست آوردن نور تو ، برای عشق ورزیدن به جهان کما بیش تلاش می کنند را نیز دوستشان می دارم  با تمام وجودم !

خدای من ! دراین لحظات که کائنات همه به زمزمه افتاده اند آرزو می کنم هر کسی که ترا خواست اجابتش کنی و حتی لحظه ای درنگ درکارش نیفتد ، دریاب کسانی را که عاشقانه  ترا می خوانند ......  فراموش نکن ،نیازی نیست که من خدا بودنت را دوباره به خاطرت بیاورم ..... هست ؟

عزیز من ! ازین فرصتی که در آغازی دوباره پیدا کردم که باز از عشق تو و پرستشت لذت ببرم خوشحالم و دلم در سینه به طپشی مضاعف افتاده  می بوسمت عاشقانه و می بوسم روح تمام مردمان ترا عاشقانه !

 

 

دوستان و گرامیان

با عرض پوزش از شما اگر بعضی جاها کمی مغرورانه بود بذارید به حساب من و خدا

اگر جایی کمی عامیانه شده مثل اون بخش پول و سیاست به بزرگواری خودتون ببخشید

اگرم با اندیشه هام کاملن مخالفید این حق تونه ، شما هم هر برداشتی از خدا دارید برای من محترمه

اکنون با خوش تیپ کردن خود به تمام معنا ،  شیک پوشی و رایحه خوش و لبخند و....   می روم که آماده شوم برای بوسیدن !

بوسیدن  نشانه عاجزانه ای است از نشان دادن عشق !  چه کنیم ازین عجز !

 

دراین سال و هر سال و همه وقت شاد باشید و خندان عاشق شوید و زیبا  ....... و جاویدان

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد