تصویر هیجانزدهی خبرنگاری که از یک شبکهی جهانی چند منظوره سخن میگفت مرا به خود جلب کرد او بیدرنگ گفت :
عدهای از بزرگان جهان که تعداد آنها حدودن به سیصد نفر میرسد اما ۹۰ درصد ثروت و قدرت دنیا را در اختیار دارند درحال چانه زنی و معامله با ابلیس هستند تا خدا را از مسند قدرت پایین کشند، آنها میگویند که دور، دور دمکراسی است و خدا باید قبول کند که دوره دیکتاروی بسر رسیدهاست بنابراین بهتر است بدون هیچ مقاومتی به رای مردم احترام گذاشته و دراین انتقال قدرت، بشکل مسالمتآمیزی همکاری کند
البته آنها به بسیاری از پرسشها هنوز پاسخی ندادهاند از جمله اینکه :
اگر خدا همکاری نکند چه خواهد شد؟
آیا اساسن آلترناتیو دیگری غیر از شیطان وجود دارد یا خیر؟
یا اینکه دورهی این دمکراسی چند سالهاست؟
و آیا اگر چنانچه شیطان دراین انتخابات به قدرت رسید احتمال اینکه قوانین دنیا را به نفع خود و هم پیمانانش عوض کند وجود دارد یا خیر؟
یا اصولن محور برنامههای آیندهی دنیا چیست؟
و اینکه شیطان برای اینهمه مشکلات جهانی که در دوره حکومت خدا بوجود آمده چه راهحلهای سریعالجوابی دارد؟ا
...
درپایان، خبرنگاری که با هیجان درحال مخابره این خبر بود گفت اما آنچه که برای خودِ من هنوز روشن نشده اینست که کدامیک از آنها به راستی سمبل خدمت به مردم است خدا یا شیطان ؟
به بهانهی این عکس
فرمول بسیار سادهای برای شناسایی میزان تمدن یا توحش یک جامعه
اعلام کنید دریک روز تعطیل و فلان محل قرار است آش مجانی بدهند این خبر به هیچ منظور دیگری نباید باشد و برای این گردهمایی هیچ هدف دیگری نباید لحاظ شود جز همان آش یا غذای کم ارزش دیگری که قرار است مجانی داده شود
میزان جنب و جوش تا موعد مقرر را دنبال کنید و ضمن همراهی با این جریان بدون کوچکترین دخالت مثبت یا منفی در روند آن مشاهدات خود را ثبت کنید تا زمان مقرر فرارسد حال با درنظر گرفتن تمام شواهد و قرائن حدس بزنید چه تعداد جمعیت در آنجا حضور پیداخواهندکرد
سپس درصد پیش بینی خود را نصف کنید
اگر بیش از عدد بدست آمده با خیل مردمان مواجه شدید به ازای هر یک درصد افزایش، ۵٪ به میزان توحش اضافه کنید (از صفر)
اگر درصد حضور، زیر عدد حاصله بود به ازای هر یک درصد پایینتر، ۱۰٪ به میزان تمدن آن جامعه اضافه کنید
فرمول دیگری برای تکمیل اندازهگیری میزان تمدن ـ توحش وجود دارد که اگر لازم شد بعدن به استحضار میرسانم
* سالها پیش که من کوچولو بودم یه سریال از تلویزیون پخش میشد به اسم دلیران تنگستان، این سریال بر اساس مستندات تاریخی تهیه شده بود و مقاومت مردم ایران مخصوصن جنوب کشور در مقابل اشغالگرای انگلیسی رو نشون میداد، سمبل این مقاومت در قالب شخصی به اسم رئیسعلی دلواری تجلی پیدا میکرد، اونچه که باعث شد من از خاطرات کودکیم درباره این سریال بنویسم جملهای بود که فرمانده انگلیسیها در یه ملاقات مثلن آشتیجویانه به طرف ایرانی گفت، فکر میکنید یارو انگلیسیه اولین جملهای که در اون ملاقات گفت چی بود ؟
(با لهجه انگلیسی بخونید )
اوه رئیسعلی حال اسبت چطور است؟
در همون دوران کودکی، این حرکت منو خیلی به فکر فرو برد، راستی این حیلهگر ِ تخم و ترکهی چرچیل ازین جمله چه منظوری داشت؟ شما درباره این جمله چی فکر میکنید؟
حالا که صحبت از انگلیس شد بذارید یه چیزای دیگه هم بگم
میگن انگلیس در بحبوحهی جنگ جهانی دوم دچار کسر بودجه شدید میشه طوری که برای تامین هزینههای جنگ، مجبور میشن از بخشهای دیگه برداشت کنن، توی جلسهی جنگی که در مرکز دولتشون تشکیل شده بوده پیشنهاد برداشت از بخش های مختلفی داده میشه اما بازم کافی نبوده تا اینکه یکی از حاضرین اعلام میکنه کسری رو از بودجه فرهنگی تامین کنیم و بسیار جالبه که جناب چرچیل با جدیت کامل میگه :
خب اگه قراره فرهنگ نداشته باشیم پس اصلن برای چی داریم میجنگیم ؟
برخلاف تصور خیلی از ماها که هر آدم شارلاتان و پشت هم انداز و دروغگو و دزد و اوباش رو که برای رسیدن به هدف پست و صدردصد غیراخلاقی و صرفن شخصیش، چرچیل خطاب میکنیم این شخصیت، بسیار شریف و میهنپرست و اخلاقمند بوده که نه تنها خودشو بلکه تمام ابزار و قدرت موجود انگلستان رو برای منافع ملی وقفکرده بود
جزیرهای در نزدیکی آرژانتین هست که سالها تحت استعمار انگلیس بوده، بعد ازاینکه اون جزیرهی سوسمار زده توسط اینا به یک منطقه زیبا و قابل زندگی تبدیل میشه حضرات آرژانتینی یادشون میافته که ای آقا این جزیره که مال ماست چطور انگلیسیهای حرومزاده از چندین هزار کیلومتر اونطرفتر اومدن و اشغالش کردن پس بزن بریم ازشون بگیریم، همین فکر باعث شروع جنگ سختی بین این دوتا شد که درنهایت با پیروزی اقتدارمندانه انگلیسیها به پایان رسید نکتهای که میخواستم بگم این بود که در نوک حملهی ناوهای انگلیس یک ناوگان جنگی بود با فرماندهی پسر ملکه انگلیس که مثل بقیه سربازهای انگلیسی در تمام درگیریها چه با ابزار مدرن و چه تن به تن شرکتکرد
بعد از پیروزی دراین جنگ نخستوزیر وقت انگلیس مارگارت تاچر گفت :
ما به انگلیسی بودن خود افتخار میکنیم
اینارو برای توجیه نامردیهای بیکران انگلیسیها به مردمان مستعمرهی دنیا نگفتم چراکه لکهی جنایت با هیچ آبی پاک نمیشه بلکه فقط میخواستم بگم یادمون باشه فرق بسیار زیادیه بین کسی که برای نجات شهرش خودشو تو آتیش میندازه با کسی که به خاطر یه دستمالِاَندماغی، کشور خودش رو به آتیش میکشه
باور بیشتر مردم ما براین است که محدودیت و تنگناهای زندگی اجتماعی زنان را مردان (این هیولاهای دیو سیرت!! ) بوجود آوردهاند و تمام اجبارها، رواداریهای ظالمانه، ضایع کردن حقوق و خفه خواستن زن صرفن از روی خریت یا کج اندیشی و قلدرمآبی مردانه است و ریشه این پدیده در ذات مرد نهفته است اما این باور خطایی است که سالیان سال در ذهن و روان برخی از زنان از جمله زنان ایرانی (که در راه آزادی و احیای حقوق خود تلاش میکنند) سنگینی میکند در حالیکه متاسفانه ریشه تمام ناهنجاریهایی ازین گونه که غالبن با مجریگری مردان انجام میشود در عمق باورهای زنان و در لایههای مکرر ذهنیت زنانه شکل میگیرد جامعه مرد سالار لزومن ساخته دست مرد نیست برعکس بیش از پیش حاصل خواست و قبول روح جمعی زنان یک جامعه است، تاریخ ایران بزرگترین شاهد این مدعاست.
دراینکه هر مردی درجامعهی کنونی از همسر، خواهر یا پارتنرش بخواهد اینگونه باشد یا آنگونه، هیچ شکی نیست اما مردان (به جز عدهای بیمار روحی روانی) اکثرن برای حفاظت عزیزان خود از خطرات یک جامعهی بیمار و آنرمال این درخواست را دارند ... پاسخ این سوال که آیا زنان این نگرانی مردانه را درک میکنند؟ مثبت است، بله بیشتر خانم ها این موضوع را فهمیدهاند هرچند که این اصلن راه درستی برای تامین امنیت نیست و هیچ توجیه قانع کنندهای برای دائمی بودن این راه حل وجود ندارد
با اینحال آنچه که بیشتر باعث تولید و تکثیر ویروس زن ستیزیاست اساسن نه باورهای فردینمنشانه و نه حتی انحصارطلبی منفی مردانِ بینوای خطاکار بلکه باورهای خطرناک و بسیار مسمومیاست که زنان نسبت به هم جنسهای خود (درواقع خود) دارند
ضمن اینکه اگر دقیق به این تظاهر نگاه شود خواهیم دید که چنین رفتار مردانهای نشانهی این واقعیت است که خود مردان نیز قربانی یک فرهنگ ناپویا هستند و با این کار، خود را در معرض مستقیم انتقاد و اتهام قرار میدهند و اسفناکتر اینکه هیچ قابلیت انعطافی هم برای آنها گذارده نشده (هر انعطافی ممکن است به انگ تعصب یا بیغیرتی منجر شود) اینجا قصد پرداختن به جزییات را ندارم اما همین اشاره برای بانوان فرهیخته و نازنین کافیاست که بیشتر به خواستگاه این عارضه توجه کرده و لایههای پنهان آنرا مورد بررسی قرار دهند
هدفم ازین گفتار انداختن توپ در زمین جنسیت نیست، هرگز! چراکه میدانیم هر پدیدهی فرهنگی در نهایت با مشارکت همگان قابل شکلگیری یا اصلاح است اما اشارهام بیشتر به نقطه شروع بحران است جایی که کمتر به آن پرداختهایم
چرا روی این موضوع که باورهای زنان نیاز به تغییر جدی دارد کسی کار نمیکند؟
چرا زنان بستری برای جستجوی آرامش از دست رفتهی خود پیریزی نمیکنند؟
چرا به بخشهایی از جامعهی مردان اجازه میدهند ازین آشفتگی آنها نهایت سوء استفاده را ببرند؟
چرا کسی به دیوارهای ذهنی زنانه که خود و هم جنس خود را زندانی میخواهد توجه نمیکند؟
خطای مجریان احمق یا مجبور (مردان) جای خود
چرا تلاشی برای برداشتن باورهای مخرب و مزمن از سرچشمهی اندیشههای زنان صورت نمیگیرد؟
در عین حال نکته ای که باید حتمن اشاره کنم اینست که :
یادمان نرود در جراحیهای فرهنگی هرگز نباید بدون تحقیق و مطالعهی کافی موجب خدشهدارشدن اخلاق شویم و برای اصلاح ساختار اندیشهها، شایسته نیست هرج و مرج و شکستن هر چارچوبی را یک حرکت نوین تلقی کنیم، هرگز!
طبیعی است که با هیچ اندیشهای که مبتنی بر زیباشناسیاست نمیتوان ولنگاری را به بهانه رفع محدویت جایگزین کنیم، در عین حالیکه مصمم به بررسی و رفع تمام موانع ذهنی و عملی (که منجر به بیثباتیها شده) هستیم، ضروریاست که بدانیم هر بیثباتی در ذات خود حامل عوارض منفی است و غش کردن بطور کل بد است چه ازین طرف باشد وچه ازآن طرف
آغاز و پایان هنر تولید و حفظ زیبایی است بنابراین هنرمند، متفکر و خردمند دراین صورت است که شیرین و خواستنی میشود به شرطی که باور داشته باشیم که یکی از فاکتورهای زیبایی ایجاد تعادل است.
پینوشت :
* اگر روزی بازیگران زن ایرانی که روی فرش قرمز عکس گرفتهاند بخواهند به کشور خود بازگردند آیا بستر فرهنگی نرمال برای پذیرش آنان وجود دارد؟ و اساسن ایشان با تکیه بر قدرت کدام جنبش فراگیر فرهنگی، نگرانی و ترس از هجمههای احتمالی را از خود دور کنند؟
* با وجود وضعیتی که به آن اشاره شد آیا این هنرمندان حاضرند به عنوان نمایندهی زن ایرانی هزینههای احتمالی بازگشت به کشور را برای نهادینه کردن یک ایدهی فرهنگی ( آزادی در برگزیدن یا نفی حجاب مورد نظر قوانین فعلی ایران ) پرداخت نموده و خود، پایهگذار یک جنبش فرهنگی در جامعه شوند؟
گویند ملا نصرالدین از منطقهای میگذشت (حتمن وقتی نقش مارکو پلو رو بازی میکرده) راه زیادی طی کرده بود و خسته، از قضا هنگام ورود، در مدخل شهر! عدهای گریان با دیدن غریبه بسویش دویدند و لابه کنان به امید اینکه ملا را خدا فرستاده و شاید او طبیب باشد به دامنش آویختند که ای مردِ الهی بدادمان برس که مریضمان از دست رفت
ملا که وضع را اینگونه دید چیزی نگفت و بر سر بالین بیمار رفت، کمی قیافهی طبیبانه به خود گرفت و دست و پای بیمار را گرفت و چند سوال کشکی از کسان بیمار که مویه کنان جواب میدادند نمود و با قیافهای جدی حکم کرد غذای داغ و نان تازهای بیاورند!!
ایشان چنین کردند و به امید شفای بیمارشان فیالفور، امر بجا آمد
ملا بر بالین بیمار ِبیحال و تبدار و پیش چشمان نالان مردم، با ولع دست به خوردن برد و با لذتی وافر و سرعتی کامل در چشم بهم زدنی دیس و قاب و مجمع و فنجان را خالی نمود و انگار که حریصتر شدهباشد با دهانی پر از لقمههای پایانی گفت از کباب و ریحان و اینها بازهم لازم است و ایشان بلادرنگ چنین کردند
درحالیکه بیمار نفسهایش به شماره افتاده بود ملا غذا را کمی! یکجا بلعید و انگار اتفاقی افتادهاست کمی جابجا شد و با کلماتی محکمتر گفت پُرسی دیگر خواهم، اینبار ادویه و دارچین هم اضافه شود!! و بینوا کسانِ بیمار در حیرت و بهت ازین طبابت و ترسی عمیق در از دست دادن عزیزشان گیج و ناباور، به خیال اینکه لابد حکمتی در کار طبیب است، لاجرم چنین کردند و دیری نپایید که بیمار جلو چشمشان از نفس افتاد و به رحمت ایزدی پیوست
بانگِ شیون برخاست و همه برگردِ تازه درگذشته خیمه زدند و گریه و زاری بالا گرفت و خاک بر سر و روی پاشیدند و گیس کندند و گونه خراشیدند که ای داد ازین بیداد
اندکی بعد درنگ کرده با حیرتی نالان و چهرهای وامانده رو به ملا، پرسیدند این چه طبابتی بود دیگر ؟! تو که هیچ نکردی ....
ملا درحالیکه کوزهی آب را سرکشیده بود و پایین میآورد گفت من نجات دادم
با حیرت پرسیدند نجات دادی؟؟؟!!؟؟
گفت آری نجات دادم، جان یک انسان را از مرگ نجات دادم
ما دو نفر بودیم، یکی این خدا رحمتی، یکی هم خودم، او از تب در احتضار بود و من از گرسنگی
بنابراین من یکی ازین دو را از مرگ نجات دادم
راستی شما دوست ندارید نماینده بشید توی خبرا خوندم به نماینده ها صد میلیون پول میدن؟ نمیدونم وام میدن؟ بلاعوض میدن؟ خوب نفهمیدم چطوری میدن ولی بلاخره این رقمو میدن
کم پیش میآید ... اما میآید
کم پیش میآید که قولی دهم و عمل نکنم ... اما میآید
کم پیش میآید که چیزی به قصد یک پست شروع کنم اما آخر کار شکل پایان نامه به خود بگیرد و خودم را راضی نکند ... اما میآید
کم پیش میآید که مطلبی را در ده صفحه بنویسم و بعد درحوصله یک پست خلاصه کنم طوری که کل مطلب دچار زلزله شود ... اما میآید
حال چه کنم پیش آمده دیگر ...
خلاصه شدهی عالم هپروت را فقط برای اینکه قول داده بودم (علی رقم میلم) فقط برای چند ساعت منتشر میکنم ...
..........................................................
منتشر و پس از ۴۴ ساعت برداشته شد
به امید روزی که از این فرهنگ به شکل دیگری یادکنیم، طوریکه هنگام گفتن و شنیدن لبریز از شوق و مالامال از غرور و افتخار شویم
تنها چون خدا
استوار چون تو
و آتشفشان اما ساکت
کسی را اینگونه میشناسی؟!
اگر چشم ... هایی بر فراز قلهی تو نظارهگر سرگذشت سرزمین ِدردها بودهباشند
اگر از نوک پرچین چشم...هایی بر ستیغ سرد و یخبندان تو قطرات آتیشینی فرو چکیده باشد
اگر از زیباترین چشم...هایی که بر فراز تو گذشته اند عکسی در خاطری ماندهاست
به من بگو
من آنها را میخواهم!
من آن چشم... ها را میخواهم
من حس آن اشکها را میخواهم
من آن عکس را از آن خاطر میخواهم
اما نه برای خود!
بلکه ...
پرواز نمیتوانم کرد اما ایستادن بر فرازت شاید کمتر از پرواز نباشد
بزرگی و عظمت و زیبایی تو را در ستایش از تمام زیباییهای جهان نمونه گرفتهام
چقدر آرامی تو !
و عجیب است که چقدر چهرهات خندان و چشمانت شیرین است
میگفتند کمی غمگینی و گاهی ابری
تو آیا جوششی در دل یا غرشی در گلو نهفته داری؟
کاش من آن بدوی کوه ندیدهای بودم که قبل از دوران پارینه سنگی میزیسته!
و شاید ازین روست که ترا توتم میبیند ... آری؟
گو که اینگونه باشد و من آن دهاتی سادهی عاشق توباشم
شعری برای تو سرودهاند آیا ؟
دامنههای ترا از شمال و جنوب و شرق و غرب برای ... برای غلتیدن دوست میدارم
و لذت بردن از دیدن اینهمه زندگی که بر دامنههایت جاری است
روحت را بر وجودم جاری میخواهم
اینهم گریزی قبل از « عالم هپروت »
که احتمالن نام پست بعدی است
ساحل زندگی را قدم زنان تا به اینجا آمدهام، دریا گاهی طوفانی بوده و گاه آرام، ساحل گاهی سنگلاخ بوده و گاه ماسههای نرم نقش عبورم را برای چند ثانیه برخود گرفتهاست، من اما با همین مسیر ِدریاکنار سالهاست شب و روز را پیمودهام، گاهی با کفش و زمانی پابرهنه، گاهی با پالتو و زمانی هم برهنه، صدای دریا با مرغان همیشه برفرازش موسیقی سالیان من است، من سونامی را بارها دیدهام حتی وقتی هنوز برایش نامی نگذارده بودند و هم آرامش شب مهتابی دریا را وقتی همهی جهان درخواب هستند حتی مرغان.
کرانه را مینگرم . تا کجا قراراست طی کنم؟ ساحل دریا کجا تمام میشود؟
عجلهای ندارم اما سوال را نمیتوانم بیپاسخ گذارد، معمولن نمیدانم واژهای است دوپهلو، پهلوی اولش اینست که نمیخواهم بدانم و پهلوی دومش اینکه تا به حال، و ازین پس بدنبال دانستنش خواهمبود و گاهی نیندیشیدن، تنبلی ببار میآورد و تو، نمیدانم را برای راحتی خود میگویی!
مارشال پتن در اواخر عمرخود هر هدیهای رو میگرفت به جای گفتن متشکرم میگفت من اینو دوست دارم مثلن موقع دریافت یک سبد تخممرغ میگفت من تخممرغ دوست دارم ، من کفش دوست دارم، من چتر دوست دارم، من ساعت دوست دارم، من پالتو دوست دارم، من کلاه دوست دارم، من اسب دوست دارم ... من ماشین دوست دارم،من شکلات دوست دارم ....
جالبه که هموطنان فرانسویش، مارشال رو در جنگ جهانی اول به عنوان قهرمان ملی و در جنگ جهانی دوم به عنوان خائن به کشور معرفی کردند حالا آقای آنری خان که اینقدر شجاعت داشت تا آخرین لحظه صدور حکم، از کار خودش به عنوان راهی برای حفظ میهن، جانانه دفاع کرد و هرگز اتهام خیانت رو نپذیرفت حتی وقتی محکوم به مرگ شد، من خیال میکنم در لحظه خوندن حکم دادگاه ایشون گفته : من مرگ دوست دارم !
خب ضمن اینکه شوخی با مشاهیر (البته خارجی) خوشبختانه درکشور تابو نیست به نظر من این مدل رفتار میتونه نوعی ابراز تشکر جالبی از هدیه دهنده باشه، نمیتونه؟
البته همونطور که میدونید با دخالت کسانی که مارشال رو از نزدیک میشناختن واینکه او تا چه اندازه عاشق فرانسه است حکم اعدام به حبس ابد تخفیف دادهشد ... اما من
تمام اینارو گفتم تا با یک مثال بگم وقتی شخصیت به درستی شکل گرفته باشه آدمی درراه زندگی نه مغرور ِستایش و مدال شجاعت میشه که خود رو طلبکارانه مالک فرانسه بدونه و نه تسلیم و مایوس از انگِ خیانت، به التماس و درخواستِ عفو، افتاده به دست و پای حکومت.
حالا دستاتونو بزنید زیر چونه و هی بپرسید منظورت از به دیگران فکر کردن چیه؟ بذارید نوشتاری ادامه بدم :
به دیگران فکرکردن شاید گاهی چیزی به اسم حس مسئولیت است. حس همگانهبودن، خالی نبودن ذهن از پشتوانه، وجودی قابل لمس غیرازخود، حسی که منجر به همبستگی در انسانی زیستن و کمک به همدیگر در عبور از سنگلاخهای زندگی میشود، همراهی، همصحبتی، هم دردی در زندگی، نترسیدن از مرگ و نهراسیدن از بییاوری، دلخوش بودن به کمککردن و کمکگرفتن به هنگام نیاز، همسان پنداری با دیگری (امیدوار بودن، انرژیگرفتن و خوشحالی ازتنها نبودن) احساس تنهایی نکردن در تنگنا، حسی که هرکس از تنها نبودن خود خشنود است ودلگرم، مهمتراینکه بودن، معنا و مفهوم بهتری پیدا میکند
عبارت حس مسئولیت اما دو اشکال عمده دارد اول اینکه عربیاست و شاید خیلی قابل درک نباشد و دوم اینکه این اواخر پوچ شده و بیشتر بارمعنای طنز و هزل و گاهی قُرمدَنگی به خودگرفته ( افسوس از زلیخا )
به دیگران فکرکردن یعنی دست برداشتن از خودشیفتگیهایمان، ما ملتی هستیم که کمتر توانستهایم از دایرهی بسته خود فراتر رویم، مرکز عالم و آدم و هست و نیست را وجود خودمان قرار دادهایم
فرهنگ ایرانی با داشتن زیباییهای فراوان و دوست داشتنی، از دردهای بیشماری نیز رنج میبرد که برخی ازآنها به شدت حیاتی و تعیین کنندهاست
چند وقت پیش قول داده بودم درباره فرهنگ ایرانی (که منشاء آن زنان ایرانی هستند) مطلبی بنویسم حالا فعلن اجازهبدهید اشارهای کنم تا بعد
زنان و دختران و بانوان نازنین کشورم از جمله بستگان خودم با وجود تمام زیباییهای دلنشین در روح و روانشان به عارضهای دچارند که نسل به نسل به ماها رسیده و حالا این مصیبت چه زمانی قراراست پایان پذیرد؟؟؟ نمی دانم!! اما این اصول نانوشته به شدت در فرهنگ تربیتی ما موثر و نقش بسیار فعالی دارد ... کدام اصل؟
خودشیفتگی و به خودپردازی افراطی چرا و به چه دلیل؟ ازچه روی؟
عرض کنم به حضور نازنین شما : اگر جمعی از بانوان (چه کم تجربه و چه پرتجربه) در دور و اطراف و محل و شهر ِخود دیده باشید و احیانن خود نیز یکی از آنها نبوده (بلکه درصورت خانم بودن وجود نازنین شما بری از این زنگار باشد) و فقط شاهد و ناظر بودهباشید با کمی دقت درخواهیدیافت که یک زن هرگز روی دیدن زن دیگری را ندارد مگر :
کم مدرکتر ازاو باشد
کم درآمدتر ازاو باشد
کم آرایشتر ازاو باشد
کم پولتر ازاو باشد
کمحرفتر ازاو باشد
کمخوشلباستر ازاو باشد
کمخالیبندتر ازاو باشد
کمعشوهتر ازاو باشد
کماغواگرتر ازاو باشد
کمی شوهرنکردهتر ازاو باشد
کمیبیوهتر ازاو باشد
کمی نالانتر ازاو باشد
کمی واماندهتر ازاو درزندگی باشد
کمیناخوش یا مریضتر ازاو باشد
کمیدرماندهتر ازاو دریافتن شریکخوب (هرنوعش) باشد
کمیغرغروتر (از دست شوهر و این چه زندگیه) ازاو باشد
کمی چلاغتر (در جلب نظرها!! در مجالس و خیابان) ازاو باشد
کمی بینظمتر و شلختهتر و تنبلتر ازاو درامورخانه باشد
کمی چنگ وچلاغتر ازاو در به بندکشیدن شوهر باشد
کمی تیغنزنتر ازاو در روابط احساسی باشد
کمیناموفقتر ازاو در تربیت فرزند باشد
کمیگریانتر ازاو از مصیبتهای کار بیرون و خونه و بیتوجهیآقا باشد
کمیبیشتر ازاو دچار بیمهری و بیوفایی جنسمذکر! باشد
کمیخاکبرسرتر و دربهدرتر ازاو باشد
...
و فکر کنم درکل
کمیزشتتر ازاو باشد
فقط باوجود چنین عارضهای (خودشیفتگی ناشی از خودکم بینی) میتوان به اینهمه اشارات تن داد و عواقب وحشتناک آنرا به کل جامعه تحمیل کرد. حال به نظر شما درعرصهی این عارضه، دیگر جایی برای فکر کردن به دیگران باقی میماند؟
با وجودیکه نمیخوام هیچ بیحرمتیای به شخصیت معصوم زنان ایرانی (اکثرشون و نه همه) بشه اما یه زنگار دیگهای در وجود نازنین اوناهست که برای فرار از بازتاب عارضه بالا بهش پناه میبرن و وای از دلت زلیخا ...
تا حالا به علوم اثبات نشده! (با عرض ترس منظورم خرافهپرستی است) در محافل بیشتر خانمانه و کمتر آقایانه دقت کردین؟
سرکتاب؟ فال قهوه و چای؟ استخاره؟ دعانویسی؟ متولد چه ماهی هستی؟ چی؟
دونستن تاریخچه بسیاری از پدیدهها میتونه مارو به حقایق زیادی برسونه مثلن درشاهنامه صحبت از پیشگویی ِسرنوشت و بخت و آیندهی آدمها زیاده که عدهای دانشمند با رصدکردن مسیر عبور ستارگان و دانش آسمان شناسی پیشگوییهایی میکردن که به تایید حکیم فردوسی قابل استناد بوده البته من دقیقن علمی بودن اون کارو نمیدونم شاید اگر کتابی هم داشته در حملههای تازی و مغول و اسکندر و دیگران سوخته و رفته (ما که نمیدونیم کتابهایی که ازبین رفتن چیا بوده) اما بدون شک برخواسته از دانشی بوده که اکنون ما هیچ اثری ازاون رو نمیبینم چه بسا این پیشبینی یا پیشگوییها درست هم بودهباشه اما حالا چی؟؟؟
جادو؟! بخت بند؟! طلسم؟!! اِ اِ اِ !! فال قهوه ؟!!
اینارو که میگم فکر نکنید در فلان ده یا شهرستان اتفاق میافته نه خیر عزیز، بلکه در شیکترین مراکز تهران و درمیان آدمهایی که اگه ببینید شاختون درنیومدهمیشکنه داره اتفاق میافته و در جمع ایرانیان درهمهجای دنیا بگو چه فراوونشده (البته کمابیش بود اخیرن بیشتر شده)
البته من فکر میکنم این فقط یک زنگار نشسته بر باور بسیاری از زنان ایرانیه که روز به روز جدیتر هم میشه اما خوشبینانه به عوارض نگاه کردن حرفی است و راه برون رفت ازاون، یه حرف دیگه
مثلن استخاره که امروزه بازار داغی هم داره، شاید قدیمتر، دانشی بوده که فقط برخی از عالمان بزرگ، کسانی که دین، محل درآمد اونا نبوده (به شکل حرفه و شغل) بلکه عدهای وارسته، ضمن اینکه در امورات روزمره مثل بقیه مردمان زحمت میکشیدند اما بعد از کار و تلاش روزانه، زمانی رو برای پرداختن به تئوری اخلاق و دین و معناگرایی خود و دیگران اختصاص میدادن و ازاونجاییکه تسلط لازم و شایدکافی به دانش و علم اون کار رو داشتن، قدرت پیشگویی چیزی رو درخود میدیدن و جرات ابراز و توصیهشو به دیگران داشتن (من نمیدونم ها میگم شاید! ) اما حالا چی ؟! امور صددرصد عقلی که قرنهاست ثابتشده رو میدن به استخاره!
یا اینکه متولد چه ماهی بودن و درکدوم برج حامله شدن و ... البته بازم تکرار میکنم هدفم رد و انکار نیست اما اینکه هرکلیگویی توسط هریک از ماها که مثلن چندتا کتاب (عمومن هم بیاصل و ریشه) خونده باشیم و بعد به اسم فال و این چیزا، بود و نبود و اخلاق و هست و نیست و آخر عاقبت دیگران رو در یک نسخه بپیچیمو و السلام ... به نظر شما اینکارا یه جورایی به جواتبازی نمیزنه؟!
اگر روزی بر پایه علم و دانش ( یعنی قابل اثبات با اصول ریاضیات و یا تولید و مشاهده در آزمایشگاه و واقعیت) چیزی تحت عناوین استخاره زدن، فال بینی، سرکتاب بازکردن، شکستن طلسم، متولدین فلان ماه ال و بل و ازین دست علوم اثبات نشده! و بیشتر زنانه!! ارائه شد و از گونه خرافهپرستی بدر آمد ... قولشرف میدم منم در رقص ِحالا حالا حالاحالا بنداز دنبهرو بالا ... و ازین دست شادیهای سرخوشانه شرکت کنم. قولِ قول
پی نوشت :
اما چرا پتن ؟
چرا درمیان اینهمه مشاهیر دراین نوشتار چند موضوعی اما پیوسته به او اشاره میشود؟
چون آنری فیلیپ پتن کسی است که برای فرانسه باقی ماند؟
یا به این دلیل که سرنوشتش اصل « پنهان نماندن حقیقت » را باردیگر نوید داد؟
چون این نمونه راستین را زنی راستین پرودهاست؟
چون او قانون « به دیگران اندیشیدن » را تا سطح کشور و به اندازه یک ملت ارتقاع داد؟
فرانسوا میتران رئیس جمهور اسبق فرانسه روزی به دیدار قبر دور افتاده و فراموش شده مارشال پتن رفت و دستور داد قبر اورا شکافتند و استخوان های پوسیده اش را به معبد پانتئون آوردند و آنجا دفع نمودند.
در مدخل ورودی معبد پانتئون پاریس حک شده است :
« وطن نسبت به مردان بزرگ و خدمتگزار خود حق شناس است«
حقیقت چون ستارهای است که خورشید در روشناییاش بیفروغ است، با وجود عوارض و نابسامانیهای بسیاری که به گوشهای ازآن اشاره شد همواره مردان و زنان خودساختهای هستند که درعظمت ایران گذشته و ایران آینده نقش داشته و دارند و سرانجام روزی ...
آدم مذهبیای را میشناسم که برخلاف تظاهرش بسیار مادی است، احسان و نذر هم میدهد اهل ِنمایش عبادتهای جمعی هم هست اما در عمل جانش را بگیری حاضر نیست یک ریال در راه خدا هزینه کند مگر بابتش چندهزار برابر بهره بگیرد یعنی این آقای مذهبی حتی در راه خدا هم وقتی قدمی برمیدارد که نه تنها به قول خودش یکطرفه نباشد بلکه مطمئن شود معامله پرسودی است و لابد چه بهتر از این، هم دین را دارد و هم دنیا را ! به کمک واژههای طنز به او گفتم تو خدا را هم خرید و فروش میکنی گفت نه من با خدای خودم معامله میکنم گفتم پس چرا همیشه دراین معاملات تو سود میکنی و خدا ضرر؟!
آدم مذهبی دیگری را میشناسم که وقتی سر و ته جمیع حرفایش را جمع و تفریق کنی و عصارهاش را درآوری درباره س.ک.س است این آقا اساسن هیچ نقشی برای زن جز آلت بودن قائل نیست، وقتی به او میگویی نه به خاطر انسان بودنِ زن، بلکه لااقل به خاطر مادر و خواهر خودت هم که شده اینقدر نامردی نکن و شخصیت انسان را قربانی جنسیتش نکن، با زشت ترین عبارات و لحنی زننده میگوید آنها از همه هرزهترند و با این حرف به تو میفهماند که دیگر کاری نمیشود کرد و او باورش بسیار عمیق و تغییر ناپذیر است و البته بسیار خشن
آدم مذهبیای را میشناسم که فراوان درحرفهایش از کلمه خدا استفاده میکند، محدودیت شدیدی در روابطش ایجاد میکند یک ضرب به اماکن مذهبی میرود، هنگامی که صحبت از موفقیت خانوادههای دیگر میشود حرف از حلال و حرام زندگیشان میزند این یکی البته خانم است و شغلش دبیری است گاهی به واسطه احترام کوچکی که به من قائل است ( البته نمیدانم چرا ) چند کلامی اظهار نظر میکند او معتقداست تمام مردان عالم منحرفند مگر آنهایی که مذهبی باشند و بسیار براین باورش اصرار دارد نمیدانم از وجود دیگر زنان مخفی ِهمسرش، اطلاعی دارد یا نه اما هیچگاه دلم نیامده دراین باره ازو چیزی بپرسم، همسرش نیز مذهبی است و هم از راه مذهب و هم از راه بازار درآمد کلان و آشفتهای دارد، خانم ظاهرن زن بودن خود را با محدودیت و پرداختن به مرگ و آخرت و قبرستان میپوشاند اما من هر چه بیشتر دقت کردهام هرگز معنایی از مرگ و اُخرویت در زندگیش ندیدهام و هیچ اثری از معنا دراین تظاهر به چشم نمیخورد، نظرش درباره دخترانی که ایشان معلم آنهاست اصلن مثبت نیست و میگوید همشان خرابند و یا در آینده خواهندشد فقط به این دلیل که نمیتوانند مثل ایشان باشند! با این سخنان به تو میفهماند که باورش بسیار عمیق و تغییر ناپذیر است و البته بسیار خشن
همیشه برایم این سوال بیپاسخ مانده است که :
اگر مذهبیبودن همان معنویبودن است پس چرا هیچ ردی از معنویت در زندگی اینها دیده نمیشود؟ چرا از تمام مردمان دیگر مادیتر و جنسینگرتر و خودخواهتر و مدعیتر و زمینیترند؟
با این حرفها نمیخواهم نتیجه بگیرم که با کمی اختلاف در شدت و ضعف :
تمام مذهبیها دارای باطنی غیر مذهبیاند یا
تمام مذهبیها از شدت زشتبودن درون خود به لاکی پناه میبرند که خود را بپوشانند حتی از چشمان خود یا
تمام مذهبیها باطنی بسیار خشن و ظالم دارند یا
تمام مذهبیها به خاطر نداشتن حس معنوی به آن تظاهر میکنند یا
تمام مذهبیها ازین طریق بهترین بیزنس را فراهم کردهاند یا
تمام مذهبیها خود را پاکترین موجود عالم و هرکسی راکه مثل او نباشد کثیفترین میدانند یا
تمام مذهبیها در پوشش مذهب، به تمام هوسهای مالیخولیای خود دست مییابند یا
تمام مذهبیها با این تظاهر اعتماد اکثریت را جلب و اعتبار کلانی برای خود درست میکنند یا
....
نه ! راستش نمیخواهم چنین نتایجی بگیرم اما شاید از شانس بد، تمام مذهبیهایی که من از نزدیک میشناسم دقیقن همانگونهاند که گفتم، واقعیتِ مذهبیهایی که میشناسم مرا به شدت نگران کرده است چون باور من از مذهبی بودن معناگرا بودن است
مگر مذهب همان معناگرایی نیست؟
مگر معناگرایی همان اخلاق نیست؟!
نکند اخلاق هم یک مقوله ذهنیاست و غیرقابل اجرا؟
یا معناگرایی و اخلاقی بودن یک شگرد زمینیاست برای شکست دادن رقیبان؟
یا انسان در معناگرایی با مشکل مواجه شده؟
یا زندگی آنقدر سخت شده که باید کمکم با فروش خدا امرار معاش کرد؟
یا لذتهای بسیار عمیقی دراین راه است که ماها ازآن بیخبریم ؟!؟!
اما احساس درونی من میگوید انسانهایی هستند که معناگرایی را به زیباترین شکل ممکن باور دارند و در زندگی خود پیاده کردهاند
اجازه دهید حقیقتی را به شما بگویم سالهاست که خود به این نتیجه رسیدهام و هرچه بیشتر میگذرد این باورم عمیقتر میشود چراکه روز به روز این حقیقت روشنتر و واقعیتر میشود
" بیشتر کسانیکه به کفر و بیخدایی و لامذهبی تظاهر میکنند انسانهای معناگرایی هستند "
درطول و عرض تاریخ هرکجا اثری از مردمان بیادعا (در هزینه کردن خود برای دیگران) و پاکنهاد یافت میشود فقط با کمی دقت براحتی درمیابی که انسانی معنیگرا و نیک سرشت و خردمند درپس فریاد " من کافرم " به مردمان عصر خود پیامی داشته که شاید برخی آنرا دریافتهاند
حتی در همین زمان چه بسیار کسانی را میشناسم که مذاهب را زیرسوال و شک بردهاند و هر تقدسی را به چالش کشیدهاند و شاید در حرف و کلام، خود را آدمی غیر مذهبی و خدانشناس معرفی میکنند اما وقتی به عمق زندگی آنها دقت کنید به معناگرایی و درستکاری و خوب سیرتیشان پیخواهید برد
چرا ؟
چرا اینگونه است ؟
اینهم مثل بقیه پستها فقط اشارهای بود به یک موضوع هرگز تمایلی به جنجال ندارم و مایل نیستم با چنین روشهایی آب را بدتر گل آلود کنم اما دوست دارم در نهایت آرامش و حوصله درباره این حقیقت فکر کنید و درباره نتایجش کنکاش.
با احترام به تمام کسانی که مذهبی هستند و به یکی از ادیان جهان باور دارند حتی همین آقایان و خانمهایی که میشناسم و دربارهشان گفتم عرض میکنم شخصن هیچ مشکلی با دین یا دینداران ندارم اما به اندیشه و گفتار و کردار، که نشانگر شخصیت آدمهاست بسیار حساسم و ریزبین و هرگز نمیتوانم آنچه را که سالها درگیرش بودهام به پرسش و چالش نگذارم