..... زن همسایه بود ! پری خانم ، پرسید چی شده ؟ وقتی گفتم گفت : عیبی نداره بیا خونه ی ما ، الان میان شاید کوچولو رو بردن دکتر ……………….. !
تو ذهم مرور کردم اما تا دیشب قبل از خواب آجی خوبه خوب بود! دوبار گفت بیا پیمان !! تردید داشتم اصلا ازاینکه جایی برم در یک آن جلو اومد و سریع بغلم گرفت . وای ببین بچه یخ زده !!
همونطور که داشت برفای سرو صورتمو با یه دستش پاک می کرد وارد خونشون شد بقیه خواب بودن منو نشوند کنار بخاری و گفت : ناراحت نباش هر جا باشن الان پیداشون می شه ...... تازه فهمیدم چقدر سردمه !
هرم گرما تو سر و صورتم زد احساس کردم پلکام سنگین میشه اما دلم پر از غم بود و افسوس ! افسوس از اینکه بد شدم و ازینکه من نمی خواستم بد باشم هرگز ! از بد بودن بدم می اومد و هیچ وقت خیال این روز هم به دهنم نمی رسید چرا من نفهمیدم چطوری بد شدم ؟ کی ؟ چکار کردم که بد شدم ؟ غرق در اندوه ............... ناگهان از خواب پریدم چشامو باز کردم مامان بود ! جلو بخاری خوابم برده بود تا .......... از پری خانم تشکر کرد و منو بغلش کرد و به خونه برگردوند آقا درحالیکه داشت تو جاش دراز می کشید نیم نگاهی به من کرد و خندید ! آجی سرجاش خواب خواب بود ! وقتی تو چشای مامان با هزاران سوال خیره شدم گفت : تو خوابیده بودی یه مرتبه تصمیم گرفتیم بریم خونه ی دایی شب نشینی ! فکر نمی کردیم تو بیدار بشی ! همین
من اصلا خوشحال نشدم ، عصبانی هم نشدم اما رنج و اندوه هرگز از دلم بیرون نرفت ، هیچ وقت !
من در پست قبلی کامنت گذاشتم .....خیلی بدین...من منتظر بودم