شب برفی ...

.... شوک این ماجرا نگذاشته بود ترس از تنهایی و تاریکی بهم چیره بشه ، یعنی چی شده ؟؟؟  چه اتفاقی افتاده ؟؟؟ ( تنها سوالی که یادمه از ذهنم می گذشت) وتنها جوابی که مدام تو خاطرم می چرخید  " اونا منو تنها گذاشتن و رفتن "  برای همیشه واین نتیجه به شدت غمگینم کرد درحالیکه بغضم گرفته بود پا برهنه روی برفا راه افتادم تا بالای زانوم باریده بود صدای خرت و خرت برفایی که زیرپام فشرده می شد  تو سکوت شب می پیچید به در حیاط رسیدم ودروبا زحمت باز کردم برفای بالای در ریخت روی سر وصورتم ، با ترس سرمو بیرون بردم هیچ اثری از هیچ کس نبود حتی رد پایی هم دیده نمی شد از چپ تا ته خیابون و از راست تا چهار راه فقط برف بود و برف ، سرمو بالا آوردم توی نور لامپ تیرچراغ برق فقط دونه های درشت برف بود که می پیچید و فرو می ریخت ، همه جا سفید بود ، زمین پر ازبرف وآسمون پر از برف ، آره اونا منو تنها گذاشتن و رفتن ! چرا ؟ من بچه بدی بودم ؟ آره حتما من بچه بدی بودم ! دیگه بغض امونم نداد و اشک از چشام سرازیر شد صدای گریه تو گوش و گلوی خودم می پیچید کوچه اما آروم و راحت هیچ اعتنایی بهم نمی کرد کم کم برف روی سر و بدنم رو سفید کرد پاهام بی حس شده بود اما صورتم از اشک گرم بود صدای گریه به لرز افتاده بود دیگه باور کردم که تنها موندم می خواستم برم و ازخونه دور بشم انگار دیگه ترس نداشتم اما نمی تونستم  پاهام اصلا تکون نمی خورد ، تسلیم شده بودم " این سزای بد بودنه " .....  { بچه بد رو تنها می زارن و می رن برای همیشه }  باورکردم ! ( این اولین باوری بود که تو زندگی چهارساله بهش رسیدم )  اما .... اما مگه من بد بودم ؟؟؟   "من بد هستم !؟ "  { ولی هیچ کس به من نگفته بود که بدم ؟! } پس چرا اینکارو کردن ؟ ( اینم اولین شکی بود که باهاش آشنا شدم ) صدای گریه توی کوچه با این خیالات توی ذهنم کنار اومده بود ناگهان یکی گفت :  پیمان ! .... تویی ؟

نظرات 2 + ارسال نظر
آسمان شنبه 14 مهر‌ماه سال 1386 ساعت 02:14 ب.ظ

سلام وبلاگتون رو خوندم ولی از بس که از برف صحبت کرده بودین سردم شد...راستی مگه هنوز نوت بوک دارین که اینا رو توی خونه نوشته بودین؟ مطالبتون مبهمه امیدوارم در پست های بعدی روشن بشه

بله خاطره خیلی برفی و سرد بود با گرمای وجود خودتون تحملش کنید نوت بوک که بیش از سه سال دوباره تهیه کردم اما اصلا قصد وبلاگو ... اینارو نداشتم سه روز تعطیلی پی درپی و سیاه و سنگین باعث شد وقت کافی براش پیدا بشه ، اونم به چشم . از ابراز محبتتون صمیمانه تشکر می کنم

آسمان یکشنبه 15 مهر‌ماه سال 1386 ساعت 02:42 ب.ظ

مرسی که جواب دادین.....اما منتظر یه جواب دیگه بودم خیلی منتظر بودم......چون خودتون گفته بودین....

بله ........... پوزش می خوام ازتون فردا اول وقت ارسال می کنم
از صبر و شکیبایی شما شرمنده شدم پوزش پوزش !

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد