این چند نفر

 

نوشتم و پاک کردم، بارها و بارها و سرانجام از گفتن و نوشتن منصرف شدم 

چرا؟ 

دلیلش مهم نیست.  

اما بسیار خلاصه عرض می‌کنم :

اگر قرار است نظری داشته باشیم، اگر قرار است رای بدهیم، فارغ از اینکه اینکار یک حق است یا تکلیف و یا هر عنوان دیگری، بهترین گزینه در میان این چند محترم گزینه‌ای است که از ایرانی بودن و حفظ هویت ایرانی سخن می‌گوید، بهترین گزینش، انتخاب کسی است که از مدیریت کشور بطور واقع بینانه و بدور از رویای مدیریت جهانی سخن می‌گوید و باز کسی است که به حد و حدود وظایف و اختیارات ریاست جمهوری در قانون اساسی آگاهی دارد و دچار توهمات مزمن نیست   

کسی که می‌داند و باور دارد که ادب مرد به ز دولت اوست  

 

 پی‌نوشت :  

از نظر من ادب همان دانش، فرهنگ و منش شایسته‌ای است که برپایه راستی باشد

و 

دولت همان ثروت، قدرت و جاه و جلالی است که هم می‌تواند برپایه راستی باشد و هم برپایه دروغ اما در بحث کلان

حکومتی خواستنی است که سرزده از ادب و پیرو خردمندی باشد و مردمانی دولتمند هستندکه با بهره‌مندی از همان ادب و خردمندی خشنود شوند 

 

عمو قدرت

اگرچه صلح آرزوی بشر است و همیشه لازم اما عدالت نَفَس زندگی است 

اگر تعادل نباشد هیچ صلحی واقعی نیست،

بلکه سکوت مظلوم است از ترس جانش، از ترس مالش، از ترس آبرویش و یا هرسه‌ی آن و این یعنی جنگ خاموش، جنگ پنهان، جنگ بالقوه، آتشی زیرخاکستر 

و چه زیانباراست خشمی که فرو خورده شده،    

چیزی که تو آنرا صلح می‌بینی صورت معصومانه‌ی مظلومی است که روزی تاب گلوی خراشیده از بغضش را نخواهد آورد و آنگاه شاید از تو و تمام هستی‌ات جز دود که لحظه‌ای در فضا خواهد پیچید و محو خواهدشد چیزی باقی نماند

تاریخ را شاید فاتحان بنویسند اما سوزش خشم آه را تو باید با جانت به ابدیت ببری.  

اکنون که خوش خوشان تو است بد نیست انگشت خود را کمی به شعله شمع کوچکی در بزمی شبانه از مهمانی‌های سرمستانه‌ات نزدیک کنی 

فقط کمی و فقط دمی

اینرا می‌فهی آیا ؟؟؟

صدسال سردرگمی

 

 

دوش در خواب دیدم انبوهی از مردم برگرد حکیمی حلقه زده و شتابان پرسش می‌کنند از راز خوب زیستن و چگونه رستگار شدن، هم‌همه‌ای بود و هرکس با صدای بلند مشکل خود فریاد همی‌کرد، غوغا که فرونشست اندکی بعد حکیم گفت: ای جماعت! از چه می‌پرسید؟ واز چه می‌خواهید؟ در حالیکه هیچیک وزن خود را نمی‌دانید 

برخی از شماها راههای زمینی را چون کف دست می‌شناسند و تمام میانبر‌های رسیدن به مقصد را از برند، 

اینان سنگین وزن هستند و بار زیادی بر دوش خود دارند ازاین روی هیچگاه بر جاذبه زمین غلبه نمی‌کنند یا اساسن تصوری از بالا در خیالشان نیست،

برخی از شما اما راههای آسمانی را بهتر از راههای زمینی بلدند،  

اینان بسیار سبکبال هستند و براحتی به پرواز درمی‌آیند به سختی بر زمین ماندگارند و جاذبه حریفشان نیست،  

و دراین بین کسانی هستند که هرگاه اراده کنند پرواز می‌کنند و هرگاه نیازشان باشد فرود می‌آیند، کوله بارشان مهم نیست جانشان فرهیخته‌است و روحشان شاداب، بالا که می‌روند برای رستگاری است و پایین که می‌آیند برای دستگیری است،

حال خود به احوالات خویش بنگرید تا دریابید از کدامین هستید؟ 

یکی با تعجب پرسید خب گیریم که این دانستیم حکیم، این چه گره‌ای از کار دختر دم‌بخت من که شوی مناسب گیرش نمی‌آید باز می‌کند؟! دختر من نه خیلی چاق است و نه خیلی لاغر.  

 

من در همان عالم خواب هم دلم به حال حکیم می‌سوخت و هم بر درستی بخشی از سخن آن زن سرتکان دادم  

 

نتیجه‌گیری این خواب :  

نه روشنفکران راه حلی برای زندگی مردم دارند،  

و نه مردم زبان روشنفکران را می‌فهمند در نتیجه هر روشنفکری اقدام به نوشتن کتاب صدسال تنهایی می‌کند تا از دردهای فهمیده نشدن خود و غریبی درمیان مردمانش گله کند هرچند که خوانندگانش ازاین کتابها به جای متکا استفاده می‌کنند! 

به خاطر دوست

 

پنجه‌ی آفتاب از لای ابرها بیرون زده است. 

این یعنی روزنه‌های امید رخشان می‌شود و باز این یعنی یافتن نشانه‌ای از کسی که به دنبال هم می‌گردیم نیمه‌ی گم شده که نه! تمام ِگم شده‌ی هردویمان است

هرکس برای خود، خودی دارد که در دیگران پیدایش می‌کند اما نه در هر دیگرانی. 

کسی هست که من خودم را در او می‌بینم و او نیز خودش را در من و این نباید حتمن در چارچوب قراردادی از جنس یکی بده یکی بستان گنجانده شود

این به معنای همزاد نیست یا به اسم همراه نیست یا به نام هرچیز دیگری که با کلمات بی‌خاصیت معنایش را به خطر بیاندازم نیست این خود من است و من خود او    

کسی اینجاست که نجوای ناله‌هایش از خستگی ِراه گوشم را تیز کرده‌است و من بوی جانش را از روزها پیش حس می‌کنم و این یعنی خودم (یکبار دیگر در سنگلاخ گذار از طول عمر) به خودم رسیده‌ام و این یعنی روزنه‌های امید رخشان می‌شود

باری هرآنچه هست آسایش خاطری است که شب‌ها چشم‌ را به آرامش بالین می‌سپارد و روزها آنرا به خیال دوست.

 

 

دوستی می‌گفت به جای من که اهل وبلاگ نیستم متنی بزن با این فرنام  

اندر ستایش سریال هفت میلیاردی صدای سیمان یوزارسیفی :  

نه یوسف گم گشته به کنعان باز آمد! 

نه عشق پیشین و پسین زلیخا عشق بود!

نه هووی زلیخا، زن بود!  

نه یوسف، معجزه‌گر بی‌غل و غشی بود!

و نه یعقوب، پیغمبر!    (نعوذا با...)

و نه خیلی چیزهای دیگر که گفتنش شرم‌آور است! 

و از همه گستاخ‌تر اینکه در دنیا : 

نه تنها سیاستمداران که حتی پیامبران نیز تشنه‌ی قدرت بوده‌اند حال آنکه قبل از رسیدن، خود را شیفته‌ی خدمت نشان داده‌! و بعداز آن، به تقسیم قدرت و ثروت بین خویشان و آغاز فساد بر ... همت گماشته اند  (آیا براستی چنین بوده‌است؟)

همچنین تمام کسانی چون من که از دور صدا و برخی لحظه‌ها ـ به اجبار گذر از مقابل تلویزیون ـ  تصویری از آنرا دیده‌اند شک ندارم که حتی ارزش مکث یک لحظه‌ای را نیز برایش قائل نشده و به اینهمه بلاهت غبطه خورده‌اند!! 

اینهم به سفارش آن دوست  

 

مرد و اسب و قلب‌ خالی

 

 آری آری ناهماهنگی زیاد است هر زمان

شک ندارم ! نظم اندک، بد فراوان، بیداد میکند نامردمی

اما، ما چی و خود ما کی و خود ما چکاره کاره‌ایم!؟

گویند دراین چندشنبه بازار، بهشت کسی را دهند که آب از چشمه‌ی حقیقت نوشد و نان از گندم آدمیت خورد، مقصود از این گندم و آن آب و آن یکی رویای مه آلود بهشت چیزی نیست جز دریافتن برخی اصول فیزیک شیمی ریاضی که چون شمع در جسم نازنین بنی‌بشر می‌سوزد تا شعله جانش فروزان باشد

اکنون دو اصل ساده و متقابل اندر حکایت زنان و مردان اعصار 

  

۱- مرد ایدآل درکنار زن ایدآل خواهد ماند.

آیا زنی که مرد ایدآلش را یافته خودش نیز همان زن ایدآل مرد مذکور است؟ عجب سوال مارپیچی شد! 

ما که همگی یکپارچه و در همه حال در جستجوی بهترین‌ها هستیم شاید بهتر باشد فرهنگ لغات اندیشه‌هایمان را یکبار دیگر رفرش کنیم و مفاهیم ذهنی خود را هرازچند آپ‌دیت.

چرا خودت را خسته می‌کنی خانم جان؟  

همـــــــــــــــه‌ی خوبی‌های دلخواه و کمالات مطلوبِ خود را در وجود مردی از جنس حقیقت می‌خواهی در حالیکه اعتنایی به خواست متقابل آن مرد از " زن ایدآلش" نمی‌کنی؟  چرا؟ 

شاید تصور اینست که آن مرد اسب سوار از جنس مقواست که هیچ ایده‌ای ندارد؟!   ها؟

هی تظاهر به غرق شدن در حوض همسایه می‌کنی به امید شتافتن سراسیمه‌ی پسری که تو دوستش داری؟!  هی پایت سُر می‌خورد و پرت می‌شوی و هی جیغ می‌کشی و فریاد می‌زنی کمک! و اصلن به ذهنت نمی‌رسد که این حوض فقط سی سانت عمق دارد؟ 

تو بازهم غرق می‌شوی و بازهم خیس می‌شوی و بازهم میلرزی و باز ... اونوقت تاچندبار؟   

خب! واقعیت اینست که نه تو غرق می‌شوی و نه پسر همسایه ککش می‌گزد اما حقیقت اینست که هم تو بی‌خبری و هم پسر همسایه اسبش را به کوی دیگری زین کرده و نمازش را رو به قبله ی دیگری ایستاده است  

 

۲- زن ایدآل درکنار مرد ایدآل خواهد ماند. 

چرا دنیا را به سونامی اتهام بسته‌ای آقاجان! 

اِ اِ اِ ... همــــــــــــــه‌ی زنان و دختران عالم گربه‌صفت هستند و بی‌وفا؟ زبون نفهم و زیاده‌خواه و افاده‌ای و مامانم اینایی و دنبال حقوق از دست رفته‌ی مادربزرگها و انتقام گیرنده عصر مردسالاری و گروکش گناهی که پدران تو کرده‌اند؟؟ 

اونوقت تو مظلوم و محکوم و ساده دل و نارو خورده و دل کیشسته!؟

دختر شاه‌پریان قصه نیست  

دختر آفتاب و مهتاب واقعی است  

این تویی غافل ز احوالات خود

تسخیر دل همی‌خواهی؟!   آنهم با  قلب پر از خالی؟!  

باید از مشروب عشق آنقَدر نوشی که خود، سرتا به پا مجنون شوی، عقل یابی آن زمان وقتی ز خود بیخود شوی   

دستِ خالی می‌شود کوه بلند بی‌ستون کند و آب تا قصر معشوق آوری لیک فرهاد تاجر است این می‌کند تا آخرش شیرین ستاند وای من

قلب فرهاد خالی است از آنچه که شیرین بخواست او ندانست راز را آواره‌ شد! آواره شد! او نفهمید راز را بیچاره شد! بیچاره شد!

 

 

 

 

پی نوشت

سمبل‌ها : 

قلب خالی = نشانه‌ی { ۱- قلبی که خالی از عشق است ۲- قلبی پر از عشق اما ابراز نشده یا به موقع ابراز نشده}

اسب = نشانه‌ی‌ جسارت، عزم راسخ و تصمیم قطعی در ابراز عشق و پذیرفتن بار هستی بخش آن  

خواستن

 

وقتی به گذشته نگاه می‌کنی،  

وقتی رد پاهای خود را پشت سرت نظاره می‌کنی، 

وقتی به تصویر خود در دیروزها می‌نگری، چه حالی به تو دست می‌دهد؟ 

چه حسی در تو می‌جوشد؟ 

افسوس!  

اندوه!  

حسرت!

دریغ! 

پشیمانی! 

افتخار! 

غرور! 

لبخند! 

شادمانی! 

طنز! 

شرمساری! 

بدهکاری! 

طلبکاری! 

چه حسی؟ چه فکری؟ چه حالی ترا دربرمی‌گیرد؟  

گاهی شاید ترکیبی ازینها همچون چرخ فلکی ترا به فراز و فرود بنشاند و  

گاهی شاید یکی از آنها ترا به دنیایی پرتاب کند که ساعتها درآن باشی 

 

لحظه‌ها گذشته‌اند، همچون قطاری که از تو دور می‌شود اما تو مسافران قطار را می‌شناسی و روزی در کنارشان بودی، روزی با آنها بودی و اصلن روزی خود آنها بودی اما اکنون آنها مسافرند و تو در مسیری مخالف، بخشهایی از وجودت را در کوپه‌های آن بدرقه می‌کنی 

با لبخند؟ غرور؟ یا چشم‌های اشکبار؟ 

لحظه‌ی سنگینی‌است و هیچکس به اندازه‌ی تو نمی‌تواند حال و هوای این بدرقه را شرح دهد اما برای که؟  

قطعن هیچکس و هیچکس و هیچکس نیست تا تو از مسافران وجودت، از دردانه‌های جانت برایش سخن بگویی، هیچکس!  

هیچکس جز خودت و زمزمه‌هایی فرا آمده از گلو  

نجوایی از درون و آهنگی که در دم از وجودت می‌جوشد و ترا در این لحظه‌ها همراهی می‌کند  

برای تو نجوا، گاه کلمه است، گاه موسیقی و گاه یک نگاه از پشت زلال اشک و گاهی آمیزه‌ای از همه‌شان، اگرچه تو هیچگاه نخواسته بودی جز به شادی، لحظه‌هایت را به بودن گره بزنی،  

اگرچه تو هرگز دلت نمی‌خواست تکه‌های خود را در کوپه‌های غمگین تنها بگذاری ...

 

حقیقت اینست که شاد زیستن فقط بخشی از قطار لحظه‌های توست  

تو هرچقدر که هنرمند باشی، هرچقدرکه خردمند باشی و هراندازه که خدا باشی فقط بخش‌هایی از قطار بودنت را شاد خواهی زیست، این خاصیت زندگی است و خاصیت بودن در جهانی که درآن بسر می‌بری 

  

هماهنگ

 

زلال آب را با هیچ ماده‌ای آلوده نکنیم، آب حیات در جان خودمان است  

درک مفهوم انسانیت سرآغازی برای زندگی خواهدبود  

  

برای کسانی که اکنون بهار را می‌بینند زلالی طبیعت پیداست  

روشنی آفتابی که بر رویش‌سبز می‌تابد و لطافت بارانی که چهره را می‌نوازد 

اکنون تو کدام بخش از این سمفونی هستی؟

  

 

مثل ِ

 

مثل کی؟  

مثل چی؟ 

برای شناخت آدمها سمبل‌هایشان را باید کاوید 

سمبل‌ هرکسی در هر دوره‌ای از عمرش می‌تواند راهی برای آشنایی با افکار و اندیشه‌های او باشد و همینطور برای شناخت یک ملت.